Jan 20, 2003


چشمهايت را که ببندی، به قصه عشق که گوش بدهی، کوههای برفی را که ببينی، سيگارت را که روشن کنی می فهمی که چقدر خاليست همه چيز و همه جا. خالی.

از وبلاگ سالهاي ابري

Jan 18, 2003

ازدواج، تن دادن به يک ديگر خواهي بزرگ است.

..

و طلاق، رها شدن از يک ديگر آزاري بزرگ.

Jan 14, 2003

من همه را چشيده ام .
نخستين مرگ عزيزي را
نخستين اندوه را
نخستين عشق را
نخستين جدايي را
نخستين خشم را
من همه را چشيده ام
از پس آنها برآمدم .سخت بود.خيلي سخت..
ولي از پس آنها بر آمدم.
حالا خود را بدست وقايع سپرده ام،
حالا کم و بيش ميدانم چطور با غصه کنار بيايم
با خشم
با مرگ
با عشق
با جدايي
فکر ميکنم چطور با آنها سر کنم.
حالا کافي نيست که به اندوه خود بسازم .کافي نيست در بند عواطف خود باشم.
حالا ميخواهم در مسير اين وقايع ، انتخاب کنم.
آنچه را که دوست دارم.
آنچه را که دوست ندارم.
حالا احساس ميکنم دوست دارم قلبم را بردارم بروم جايي که هوايش مثل نيلوفر ميپيچد در جانم.
جايي که آرامم ميکند.
ميخواهم در مسير اين وقايع ، انتخاب کنم.
انتخابي بي هراس،
انتخابي بي تعارف،
انتخابي براي خودم.
براي دل خودم..
ميخواهم ببينم مزه اين انتخاب کردن و نه انتخاب شدن چگونه است.
ميخواهم اين را هم بچشم...

Jan 13, 2003

ديشب خواستم بخوابم. چشمامو که بستم ياد تمام کساني افتادم که توي وبلاگ جسته گريخته شناختمشون.قصه درداشونو خوندم.قصه غصه هاشونو. حتي قصه خوشحالي هاشونو. غصه م گرفت از اينکه بعضي ها اين روزها چقدر تنها و درگيرند.مثل خود من..
اما خوشحال شدم از اينکه ديدم اين اپيدمي تنهايي ، توي يه دنياي مجازي ( اينترنت) چجوري مغلوب ميشه.. جنسيت فرق نميکنه. همه اينجا يه وجه مشترک دارن.همه با زبوني مشترک و جديد با هم ارتباط برقرار ميکنن.

ما به دنيا آمده ايم تا زندگي را جشن بگيريم.دنيا را دوست بداريم. با کم و زيادش بسازيم.و به اين شادمانگي ادامه دهيم.به جهنم!
مهم اين است که زنده ايم..

گذر زمان با لائورادياس/نوشته کارلوس فوئنتس

Jan 12, 2003

دلم واسه موزيک وبلاگم تنگ شده..چه ريختي شده اين وبلاگ.نه که از اولم خيلي خوشگل بود!؟حتي اسمشم ديگه نمياد. باشه ، همينطوري مينويسم. مهم نيست.بي خيال. خيلي وقته که خيلي چيزا ديگه خيلي مهم نيستن.. وقتي نميشه خوب نميشه ديگه.
مدتهاست نسبت به خيلي از تکرار هاي زندگي بي تفاوت شدم. انگار يه آمپول بي حسي زده باشم به خودم. البته به همه چي که نه. به بعضي چيزا با حساسيت بيشتري نگاه ميکنم.چيزايي که از جنس خودمه.باهاشون احساس نزديکي ميکنم. ولي نسبت به خيلي چيزاي ديگه بي تفاوت شدم.اينم روش.

....................



دلمشغولي اين روزها ، کرگدن سلطان تنهاييست...که به تنهاييش احترام ميگذارم.

...................



چند وقت بود به سرم زده بود نظر خواهي رو بردارم . امروز ديدم نوشي هم همين نظرو داره. البته شايد دلايل اون با من فرق داشته باشه. با اينکه خوندن نظرات ديگرونو دوست دارم اما نميدونم چرا يه جور احساس گريختن از هر چي که وابستگي مياره باعث ميشه به فکر اين کار بيفتم. نميخوام تحت تاثير چيزي باشم. حتي کساني که برام عزيزن...حتی کسانی که خوندن حرفاشون برام مهمه.نمی دونم شايد می ترسم بد عادت شم!..

..................



بهار کم کم داره ميرسه. درسته که توي ماه دي هستيم ولي هميشه اين موقع ها حال و هواي بهارم داره واسه من. روزايي که تو راه هستن و ميخوان بيان.هميشه که نه اما گاهي اوقات انتظار يه اتفاق شيرين بيشتر از خود اون اتفاق به آدم لذت ميده.انتظار اومدن بهار برای من انتظار شيرينيه. نميدونم يه جور نوستالژيه .يادمه بچه که بودم لباس عيدم از دو ماه قبل از عيد توي جالباسي آويزون بود. آخ بچگي.. چه بوي خوبي داشت.. اون روزا عيد خوشبو بود. حالا ديگه بزرگ شدم. خيلي بزرگ. بيشتر از سنم .بيشتر از عمرم. ديگه عيد هم عيد نيست..

...................



some times a woman in you is uneasy
you need to know,can you still fly
can you still arouse the passion of another man
if it comes true
what can i do

chris de burge

Jan 11, 2003

يه سوال

کسي ميدونه چي به سر موزيک و لوگو و اسم وبلاگ من اومده!؟

Jan 9, 2003


بيا تا قدر يکديگر بدانيم
که تا ناگه ز يکديگر نمانيم..

Jan 6, 2003


يک سال بود بهش فکر نميکردم.يعني سعي ميکردم ديگه به فرصتي که از دست رفته فکر نکنم.
يک سال پيش تموم مراحل هفت خوان استخدام رو پشت سر گذاشته بودم.فقط مونده بود مصاحبه آخرش.بعد يهو وسط کار به دليلي که براي من موجه بود و براي خيلي ها غير موجه(البته هنوزم گاهی با عکس العمل ديگران در موجه بودنش ترديد ميکنم ! ) رفتم و از استخدامم انصراف دادم.من به دليلم ايمان داشتم.ميدونستم پشيمون نميشم.
امروز يه تلفن دوباره منو يادش انداخت.
بعضي کارا به چه قيمتي آخه؟ به قيمت از دست دادن فرصتي که ديگه بدست نمياد؟
مسلما سالها بعد اگه آهو کوچولو به دلايلي مشابه بخواد بره و از من دور باشه، هيچوقت به خودم اين حقو نميدم که به خاطر کاري که سالها پيش به خاطر تنها نذاشتنش کردم ازش بخوام کنارم بمونه.هرگز اين کارو نميکنم.هرگز مانع پيشرفت و آيندش نميشم .هرگز مجبورش نميکنم بمونه کنارم و پرواز نکنه.هرگز پر پروازشو نميچينم.با تصور کردن اين تلافي اجباري هم حالم بد ميشه.
اما خوب پيشرفت شغلي من چي؟ هدف من چي ؟محکوم به کدوم جبر شد؟هر چي فکر ميکنم چي بگم هيچي نميتونم بگم.
گاهي از تصور کردن همچين شرايطي که هيچ قدرت انتخابي وجود نداره و ما آدما فقط واسه دل خوشي خودمون اسمشو فداکاري ميذاريم هم حالم بد ميشه.

Jan 5, 2003

مادر


من کودکم را زاييده ام
من در کنار او و براي او مي زيم
براي او مانده ام
براي او مي جنگم
ولي حتي توان اين را ندارم
که نام خود را
به عنوان يادگاري از هويت خويش
به او ببخشم..

Jan 2, 2003

سپاس

آقاي کيوان نعمت اللهي صاحب وبلاگ الحمراء که در مورد سبک فلامينکو مطلب مينويسن لطف کردن ( البته با کمک پدرشون) و تمام منابع درسي مورد احتياج منو با نهايت اخلاص در اختيارم گذاشتن. البته دوستاي ديگه اي هم اين زحمت رو تقبل کرده بودن که از همشون ممنونم.

ميگم اين وبلاگ نويسي يه جاهايي هم لطف خفي ميشه ها!
Free counter and web stats