Nov 30, 2003

در زندگی لحظاتی هست كه در آنها تنها راه،از دست دادن اختيار است..

Nov 27, 2003

بايد پرواز كردن را بياموزم


آنوقت اگر قرار باشد باز هم سقوط كنم


لا اقل بال زنان خود را به زمين می رسانم


ديگر طاقت خرد شدن ندارم


بايد پرواز كردن را بياموزم

Nov 25, 2003

سخته آدم سنگ صبور همه باشه،بعد خودش يه چاه هم نداشته باشه كه بره توش داد بزنه!!

Nov 24, 2003

آگهی های ترحيمي كه به ديوار می چسبونن بدترين چيزيه كه از يه آدم به يادگار می مونه..


تصور اينكه صاحب خندون يا عبوس اين عكس الان رفته زير خاك و از توی چهار چوب عكس انگار داره از يه دنيای ديگه من رو نگاه می كنه حس بدی بهم ميده.كاغذی چسبيده به ديوار كه كودك بازيگوشی اونو از ديوار می كنه و می اندازه توی جوی آب.


صاحب اين عكس روزی زندگی می كرده نفس می كشيده اما امروز تنها سهمش از اين دنيا يه كاغذ با حاشيه های گل و سنبل چسبيده به ديواره كه كمتر كسی حتی گوشه چشمي بهش می اندازه.


دوست ندارم وقتی مردم كسی برام آگهی ترحيم چاپ كنه و بزنه به ديوار..دلم برای عكس های توی آگهی ها می سوزه...

Nov 20, 2003

اومدم بگم كه هستم.فقط يه كم اين روزا الكی درگيرم.يه تحقيق گنده دارم ترجمه می كنم در مورد*ميترائيزم*.هم فاله و هم تماشا.آخه به يه چيزايی برخوردم كه برام خيلی جالبه.مثلا ميترا كه همون خدای خورشيده عليرغم تصور من اصلا زن نبوده بلكه مرد بوده.حالا ما چرا اين اسمو روی زنها می ذاريم خدا می دونه.بايد تا آخرشو برم.شايد جواب اين سو’المم پيدا كردم.برمی گردم.دوستتون دارم.


راستی تا يادم نرفته اينم بگم و برم.توی يكی از خيابونای اين شهر دو روز پيش يه دختر مدرسه ای ۱۵-۱۶ ساله’ديگه خودشو از طبقه ششم يه ساختمون نيمه كاره لوكس پرت كرد پايين..يه جيغ كوتاه..بووم.و ديگه هيچي..درست روبروی ساختمونی كه من الان توش نشستم. تقريبا يه صبح تا شب برق تمام منطقه قطع شد.چون دختر بيچاره موقع سقوط روی كابل برق افتاد و همه چی ريخت به هم.همونموقع سوارش كردن و بردن اما به نظر نميومد كه زنده بمونه.مردم بيكار هم تا دو ساعت واستاده بودن پايين ساختمون و بحثای كارشناسی می كردن.حالا هروقت به اون ساختمون نگاه می كنم دلم می گيره..احتمالا دختر بيچاره توی تمام عمر كوتاهش تا اين حد توجه ديگران رو به خودش جلب نكرده بود.كاش راه بهتر زندگی كردنو يكی بهش ياد می داد.كاش اينم قربانی هزاران اگر و اما و شايد نمی شد..


و ديگه اينكه..تو راست ميگي..اگر دلدادگي هنوز رخت بر نبسته باشد همان است كه هيچ يك در ميان نمانده باشيم اما هنوز تو را دوست داشته باشم.


 



 

Nov 15, 2003

از اينكه نمی تونم هميشه نقش يه دوست فداكارو برات بازی كنم متاسفم.آخه ميدوني؟اين روزا ديگه اينو ميدونم كه فداكاريهای متوالی وقتی از حد بگذرن تبديل به حماقت ميشن.

Nov 12, 2003

خانم گلس با حسرت گفت:كاش ازدواج ميكردی پسر.


زويی راحت ايستاد،دستمالی پارچه ای و تا شده از جيب عقب شلوارش درآورد،بازش كرد،و يك بار،دوبار،سه بار فين كرد.دستمالش را در جيبش گذاشت و گفت:من دوس دارم تو قطار كنار پنجره بشينم.اگه ازدواج كنم،ديگه نمی تونم اين كارو بكنم.


فرنی و زويي/جي.دي.سلينجر

Nov 11, 2003

زندگی تكراری شده.خونه م ابری شده.هر كار می كنم دلم براش تنگ نمی شه-


چاق شدم-خودم فكر نمی كنم.ديگران می گن-


اخمو شدم-


غرغرو شدم-


مرغ شدم-صبح زود می زنم بيرون،غروب نشده می چپم تو خونه-


مشكوك شدم-فكر می كنم البته-


معتاد شدم-به سريال های آبكی بعد از افطار-


جذاب شدم-شديدا.اونقدر كه پشه ها تا صبح ولم نمی كنن-


شيك پوش شدم-همه’خانوما با پالتو شيك ترن،خوب كه چي-


مامان شدم-فكر بد نكنين.من قبلا هم مامان بودم-


نقاش شدم-البته توی نقاشی هاي تكاليف مدرسه از دخترم هم كمك می گيرم-


كد بانو شدم-مهمونی های افطاری ديگه،توفيق اجباري-


عاقل شدم-سنگش خيلی محكم بود-


عاشق شدم-ببخشيد،اشتباه تايپی بود-


من خوبم.شما چطوريد؟؟


 


 

Nov 10, 2003

از بودا پرسيدند:"آيا در جهان چيزی هست كه به آن علاقه داشته باشي؟"گفت:"آري.باران.چون فکر می کنم تنها چيزی که اين دنيای خاکی را به آسمان و عوالم بالاتر از آن وصل می کند همين رشته ها و ريشه های خيس و ابريشمين باران است و بس.من باران را بسيار دوست دارم"


بودا(در جستجوی ريشه های آسمان)


 

Nov 8, 2003

گاهی وقتا زندگی شبيه يه جاده طولانی پر از سكو های پرش مانع می شه.

Nov 5, 2003

هذيون

آخه چي بنويسم؟.بگم قرار بود خودمو زياد قاطي اين رابطه نكنم اماشدم؟بگم خواهي نخواهي تقريبا همه ذهنمو درگير كرده؟


بگم خسته شدم از بس آقاي ..اومد بالاي سرم و گفت:"چرا انقدر عصبي هستين امروزخانم ..؟"منم با حالتي عصبي تر در حاليكه صدام ازتنفر نسبت به اين فضوليش مي لرزه بگم:"نخير عصبي نيستم!"


بگم وقتي مي رفتم خونه يه دختر بچه اندازه بچه خودم توي خيابون ديدم كه داشت با پدرش گدايي ميكرد.پدرش كور بود.دختره انقدر خسته بود كه داشت همونجوري ايستاده خواب مي رفت.يه لحظه دختركمو گذاشتم جاش.يهو ديدم دخترم با چشمای خواب آلود داره راه ميره و داره گريه ش ميگيره از خستگی.با صورت کثيف و لباسای ناجور و موهای ژوليده.وااي.چه حالي شدم.بگم كه قرار بود برم آرايشگاه اون روز اما همونجا از خودم و امثال خودم و همه آدماي روي زمين حالم به هم خورد؟آرايشگاه نرفتم.رفتم خونه.درو بستم و گريه كردم.


بگم كه هنوز نمي دونم كجاي اين دنيا وايستادم؟تكليفم گاهی وقتا با خودمم معلوم نيست .اصلا به كل زندگيم شك مي كنم بعضي روزا.همش مي گم خوب كه چي؟چه گلي به سر خودت زدي؟چه غلطي كردي؟


تنها دلخوشي من اينجور موقع ها بچمه.دوست داشتنش شرطي نيست.حتي وقتي عصباني هستم و بي دليل دعواش مي كنم سكوت مي كنه.انگار ميفهمه دردم چيه.بعد كه سر بسرش مي ذارم همه چي تموم ميشه.به همين سادگي. كاش آدم بزرگا هم اينجوري بودن.


اصلا بگم كه هميشه ته دلم خالي خاليه؟بگم كه گاهي ميبينم خوشي هاي زودگذر ديگه راضيم نمي كنن؟آخه يكي به من بگه مگه زندگي همين لحظه ها نيست.همين شادي هاي كوچيك.همين تكرارها.پس من چه مرگمه؟چي مي خوام؟اين روزا خير سرم منطقي هم كه شدم!دلمو گذاشتم لب كوزه آبشو مي خورم.توي روابطم هم كه ديگه هيچي.هيچي نمي ذارم واسه بعد.هيچي نمي خوام پاگيرم كنه.هر چي بيشتر مي گذره ديوونه تر ميشم.اگه بهم بگه "دوستت دارم"مي پرسم:" چرا دوسم داری؟چي شد كه اينو گفتي؟چرا فكر ميكني دوستم داري؟"مي پرسم:"اصلا دوست داشتن چيه..؟"


اگه بهش بگم"دلم برات تنگ شده" خودمم نمي دونم راست گفتم يا نه.اونوقت از خودم مي پرسم:"اصلا دلتنگي چيه؟واقعا دلم تنگ شده؟ شايد دلم واسه خودم تنگ شده.واسه اون مني كه در منه.اون مني كه مي خواد عاشق باشه.دلتنگ باشه."


ديگه دلم براي دلتنگ شدن هم تنگ ميشه. اصلا همه ش تقصير اين نوشتنه.نوشتن آدمو با خودش روراست تر مي كنه.انگار هر چي هست و نيست ميريزي رو داريه.خوب اين، كار آدمو سخت مي كنه.آدم دلش مي خواد ته و توه همه چي رودر مورد خودش و ذهنياتش دربياره. آدم با خودش روراست تر مي شه.خودشو بهتر مي شناسه.توقعاتشو بهتر مي شناسه.اينه كه ديگه هر چيزي راضيش نميكنه.اينجوري زندگي هم سخت تر مي شه.نمي دونم.شايدم همه اينا فقط يه جور ادا اصول روشنفكرانه ست. و اگر ساده به قضيه نگاه كنم دلم براش تنگ مي شه گاهي وقتا..


اين روزا كارام زياد شده.الان كه دارم اينا رو مي نويسم شونه چپم انقدر مي سوزه كه نگو.يه موقع هايي انقدر الكي توي کارم شانس ميارم كه خودمم باور نمي كنم.مثل همين ديروز.فردا هم يه قرار مهم كاری داريم.برای يه تصميم مهم.البته ميگن گهی زين به پشت و گهی پشت به زين.نوبتی هم باشه حالا نوبت منه.با اينكه نمی تونم باهاشون دست بدم اما شيك و تر و تميز كه بايد باشم.دوست دام يه مانتوی شيك تر بپوشم.اما پول ندارم بخرم.اگه بشه منو بعنوان نمايندشون تو ايران قبول كنن چی ميشه.


اگه قرار بود دوباره زندگی كنم و با تجربه هايي كه الان دارم و پدرم در اومد تا بدستشون آوردم، قدرت انتخاب داشتم چقدربهتر مي شد.چقدر به بعضي فرصتهايی كه الان ازدست رفتن چسبيده بودم..


اين روزا دارم لايه ضخيم دور خودمو محكم تر و محكم تر مي كنم تاآسيب پذيريمو بيشترقايم كنم.مي ترسم انقدر سفت بپيچمش دور خودم كه ديگه حتي اگه بخوامم نتونم خودمو از توش دربيارم..


هرشب با وسواس به خط هاي كوچيك گوشه چشمام توي آينه نگاه مي كنم.بعد 18 سالگيمو به خاطر ميارم...كرم دور چشمو برمی دارم و می مالم دور چشمام.ياد اين جمله می افتم:


بر لب جوی نشين و گذر عمر ببين


 


اسم اينا رو می ذارم هذيون. 


بازم بنويسم!؟


 


 

Free counter and web stats