Feb 24, 2006

پنجره اتاق را باز كرده ام و خزيده ام زير پتو. صداي جيك جيك گنجشكان گوشم را پر كرده. ديگر در اين بعد از ظهر رخوتناك فكر كردن به آنفوالانزاي پرندگان وحشي تالاب انزلي هم خنده آور است. فقط گوشم از سمفوني دلنواز گنجشكان اينجا پر مي شود و چقدر دوستشان دارم.


بهار مي آيد.


اين را آنروز صبح فهميدم كه پيرمرد همسايه باز هم در سبز رنگ حياطش را به روي رهگذران گشوده بود و با گلدانهايش حرف مي زد. هر سال اواخر اسفندماه پيرمرد تمام حياطش را از كوزه هاي سبزه ي بزرگ و كوچك خانگي پر مي كند و به همسايه ها مي فروشد. و آن روزصبح كه مثل هميشه، مسخ شده از كنار خانه اش مي گذشتم، در باز حياطش مرا براي چند ثانيه از سرعت وحشت آور گذر روزها بيرون كشيد و تمام وجودم را با حسي آشنا لبريز كرد.


بهار است كه مي آيد.


 


 


 

Feb 10, 2006

اين نكته ي زيبا را در وبلاگ كيوان خواندم.


مي گذارم اينجا تا با هم بخوانيمش.


 


وفا

وفاداری احساسی است که خود به خود متولد می شود، نه منتی بر سر معشوق است و نه وظیفه ای برای عاشق، صرفن یک حس است، از آن معدود حسهای کامل و بالغ، از آن بلوغهای آرامش بخش، و فقط نیاز شدید به فهمیده شدن دارد، این شاید بزرگترین پاداش یک مـــوجود وفادار باشد.


 

وقتي از جمع هاي ناگزير فرار مي كني و پناه مي بري به تنهايي مزمن خود، گاهي احساس غرور مي كني كه هنوز هم حريمت مال خودت است. آنوقت با ژست های روشنفكرانه خودت را مجاب مي كني و شايد  اين جمله ميلان كوندرا را هم يواشکی زمزمه


مي كني:


آدمهاي مجرد مثل انسان زندگي مي كنند و مثل سگ مي ميرند.


آدمهاي متاهل مثل سگ زندگي مي كنند و مثل انسان مي ميرند.


 


اما تمام امروز که من براي راحتي مهمانانم تنهايشان گذاشتم و براي خودم چرخ زدم و خوابيدم و كتاب خواندم و پاي كامپيوتر وقت كشي كردم ديدم در تمام اين زمان طولاني اين دو انسان ميان سال مثل دو مرغ عشق كنار گوش هم نجوا مي كنند.


فهميدم عشق هم سن و سال نمي شناسد.


رفتم چيزهايي خواندم و ديدم كوندرا هم كنار همسرش نشسته بوده وقتي داشته براي ما نسخه مي پيچيده.


گفتم انگار افكار روشنفكرانه هم گاهي به درد سطل زباله ي سفيد كنار سينك ظرفشويي مي خورند.


مطمئن شدم كه نياز انسان به همدم هيچوقت تمامي ندارد.


و احساس کردم كه  اين تنهايي مزمن كه به آن مي نازيم خيلي هم افتخار نيست.


 


 


 


 

Feb 9, 2006

اين سه نفر ..


 


سه تا عكس سه در چهار نشسته اند توي كيف دستيش و  زن تقريبا هر روز جابجايشان مي كند. يك روز عكس مرد را مي گذارد زير. عكس خودش و دخترك را مي گذارد رو. از مرد خجالت مي كشد. نمي خواهد بدون خواست خود مرد او را وارد حيطه زندگيش كرده باشد . فردا دخترك را مي گذارد وسط. خودش را يكطرف مي گذارد و مرد را طرف ديگر. اما دخترك را هم نمي خواهد بگذارد بين خودش و مرد. نمي خواهد هيچ چيز بينشان فاصله بياندازد. روز ديگر عكس مرد را مي گذارد وسط و خودش را يك طرف مي گذارد و دخترك را طرف ديگر. اما باز هم نمي شود. از كجا معلوم كه قلب مرد به اين كار راضي باشد. يك روز ديگر خودش وسط مي نشيند و دخترك و مرد را مي نشاند دو طرفش. اين ديگر از همه بدتر. ياد مادر فولاد زره مي افتد.


هيچ كدام راضيش نمي كنند. يك چيزي آزارش مي دهد.


مي نشيند به عكس ها نگاه مي كند. به نگاه زني در دوربين كه چشمانش از پس اين همه سال هنوز همان چشمان دختركي ست كه از سي سال پيش تا حالا توي چهارچوب قاب عكس سياه و سفيد نشسته اند.


به نگاه شيطنت بار دختركي از توي مقنعه سفيد مدرسه با طره هايي ازمو كه از گوشه كنار مقنعه ناشيانه بيرون زده اند و  به دوربين زل زده و مي خندد.


به نگاه مردي با چهره اي كلاسيك در يك عكس سياه و سفيد كه  به افقي مي نگرد و لبخند مي زند.


زن به سه عكس نگاه مي كند و نمي داند تكليفش با آنها چيست.


اصفحاني مي خواند:


مرو اي دوست


مرو اي دوست


مرو از دست من اي يار


كه منم زنده به بوي تو


به گل روي تو


 


زن عكس ها را مرور مي كند. ذهنش همه چيز را مرور مي كند و هيچ ترتيبي براي اين عكس ها نمي خواهد. زن نمي خواهد در حفاظ لاستيكي كيف عكس چهارچوبي براي كساني كه دوست دارد تعيين كند. نمي خواهد آدمها را مثل مهره هاي شطرنج كنار هم بچيند. نمي خواهد ديگري را به اجبار محور كند يا خود محور باشد. دلش مي خواهد فقط عشق باشد و جذبه و عشق.


آنوقت ديگر نه تفسيري براي عكس ها لازم است و نه تعبيري و نه وجدان دردي.


مرد و دخترك دو انساني هستند كه وجودشان براي زن مغتنم و عزيز است.


زن عكس خودش را برمي دارد.


و  فقط عكس دخترك و مرد را كنار هم مي گذارد.


 


 


 


 


 


 

Feb 8, 2006

زن داشت كاسه توالت را مي شست وقتي فكر مي كرد. با خودش مي گفت من علي را اينجوري دوست دارم. ساده و معصوم مثل زمان زنده بودنش. با خنده هايي كودكانه كه چقدر به دل آدم مي نشست.از حرف هاي تو سر در نمي آورم. از آن علي كه تو مي گويي به هيبت در است و بال هاي سفيد دارد و بدنش مثل هاله اي از نورهاي رنگارنگ است چيزي نمي فهمم. از حرف ها و نصيحت ها و پيش بيني هايي كه از ارتباط روح به روح با او مي گيري چيزي نمي فهمم. شايد ايراد از من است. شايد من كم مي دانم. شايد قوه درك من هنوز به تو و آموزشهايي كه ديده اي و ارتباطات فرا انساني كه با او داري نمي رسد. شايد من هم چون مادرش نيستم به همان علي قانعم. شايد من هم اگر جاي تو بودم به هر وسيله اي دست پيدا مي كردم تا سهم بيشتري از كسي كه روزي در كنارم بود و حالا نيست داشته باشم. اما هر چه هست من علي را آنطوري دوست دارم. همانطوري كه ديشب خوابش را ديدم. در شكل خودش. در شكل انسان. با چهره اي خندان و واقعي. من مي بوسيدمش و درگوشي با او حرف مي زدم. من علي را با همان چهره اي كه از او به يادگار مانده دوست دارم.


 


 

Feb 3, 2006

مادر كه مريض شد ترسيدم از دستش بدهم. و انگار آن روز تازه كشفش كردم. تازه مي بينمش. واي بر ما آدمها كه "عادت" چشمانمان را كور مي كند.


مادر با چشمهاي سبز كشمشي و موهاي سفيد روز به روز رنگ پريده تر مي شود و از آن اندام درشت روسي حالا قامتي خميده برايش مانده.


 مادر گنجي ست كه ما داريم شيره ي جانش را مي مكيم تا تمامش كنيم.


 


 


 


 

Free counter and web stats