Apr 17, 2006

هجويات بهاری


 


آدم گاهي اوقات خسته مي شه. از كار كردن خسته مي شه. از غذا پختن و غذا خوردن خسته مي شه. از راه رفتن خسته مي شه. از خنديدن و آدامس جويدن خسته مي شه. آدم گاهي از همكاراش خسته مي شه. از رئيسش خسته مي شه. آدم گاهي از خودشم خسته مي شه. از اينكه همه اش بايد يك سري كاراي تكراري رو انجام بده خسته مي شه. آدم گاهي از حموم آفتاب گرفتن و رقصيدن هم خسته مي شه. حتي از روزنامه خوندن و كتاب خوندن. آدم گاهي از شب و روز شدن هم خسته مي شه. آدم گاهي از اينكه آهنگ Hello  رو از آرشيوش درآره و بيست دفعه گوش بده خسته مي شه. از اينكه ميم خوب نمي شه. از اينكه الف نزديك به يه ساله كه حالش خوب نيست. از اينكه مامان و بابا روز به روز پير تر مي شن خسته مي شه. از اينكه هم مامانه و هم بابا خسته مي شه. از اينكه مي خنده و به همه مي گه همه چيز رو به راهه خسته مي شه. از اينكه ر جمعه شب سه ساعت توي خيابونا بي موبايل و ماشين سرگردون مي مونه و آخر شب به خونه ي م پناه مي بره خسته مي شه. از سنگيني باري كه روي دوش ر هست خسته مي شه آدم. از اينكه ثات از راه نرسيده منتظره خونه به اسمش بشه خسته مي شه. از اينكه همه مثل مورچه توي هم وول مي خوريم خسته مي شم گاهي وقتا. آدم از اينكه سين ساعت زنونه رو مي ذاره توي جيبش و از خونه مي زنه بيرون خسته مي شه. از اينكه نون با 30 سال تفاوت سن از شين خواستگاري مي كنه عقش مي گيره آدم. از كرم شب و روز هم. آدم خسته مي شه از دعواي انرژي هسته اي و دلش تنگ مي شه براي سين كه 5 ساله اونور آبه و نديدتش. آدم از انتظار كشيدن بي صدا هم خسته مي شه. انتظار چيزي كه انتظار كشيدنش قشنگتر از خودشه. آدم حتي از اونم گاهي خسته مي شه. آدم گاهي از وبلاگشم خسته مي شه. دلش نمي خواد توش بنويسه. دلش نمي خواد حرف بزنه. دلش نمي خواد توضيح بده. آدم گاهي از فكر كردنم خسته مي شه.


 


من دلم يه تعطيلي طولاني مي خواد.


 


 


 


ممنونم از رولامي براي قالب.


 

Apr 14, 2006

 


متشكريم پرشين بلاگ! اما اگر من اين رنگ هاي صورتي تيتر و جيگري پي نوشت توي وبلاگ و صورتك هاي گل و بلبل توصيف نشدني توي نظرخواهي را نخواهم كي را بايد ببينم؟؟!!


 


 

Apr 6, 2006

دخترك مثل يك پروانه است. يك پروانه ي سبكبال كه دور و برم مي چرخد حتي وقتي خسته و بي حوصله هستم. حرف مي زند. شيرين زباني مي كند. مرا ياد سبكي و آزادي مي اندازد. پدر يك درخت است. يك درخت تنومند كه پير شده. مادر يك شمع است. يك شمع بزرگ سفيد كه آرام آرام مي سوزد و روشني مي بخشد و اشكهايش پايين مي ريزند. كارم مثل يك هزارتوست كه مدام مرا با خود تا اعماق دانستني ها و تجربه هايش مي برد. و تو .. تو مثل يك چتري .. يك چتر بزرگ به رنگ آبي آسمان. بارها شده كه با تو به پرواز درآمده ام. بارها زير سايه ات خزيده ام و مثل يك خرس به خواب زمستاني رفته ام. چترت را كه مي بندي زير باران بهاري خيس خيس مي شوم. ولي شكايتي ندارم. باران هاي بهاري با اشكهايم كه قاطي مي شوند رشد مي كنم. قد مي كشم. و ياد مي گيرم كه زير باران هم راه بروم يا بنشينم شکلات گاز بزنم يا آواز بخوانم. چتر آبی آسمانی باز می شود. به وسعت يک کهکشان.


 


 

Apr 3, 2006

*         بيماري مادر اين روزها توفيق اجباري بود تا من بعد از سالها دوباره سرگرم كارهاي خانه شوم! و امروز براي حسن ختام اين تعطيلات آموزنده! به اين نتايج علمي – اجتماعي – فرهنگي- خانوادگي! رسيدم كه:


 


كار خانه: 


1-       جان آدم را مي گيرد عليرغم اين كه به چشم نمي آيد.


2-       تكراري ست.


3-       تمام نشدني ست.


4-       آش كشك خاله است!


5-       و با تمام اين اوصاف، اگر تبديل به زنجير نشود دوست داشتني ست!!


 


 


 


**       ته دلم خيلي خوشحالم. تو دليلش را خوب مي داني ..



 

Free counter and web stats