Feb 27, 2007

تهران گردی3


رستوران هتل صحرا رفته اید؟ خیابات تخت جمشید. یک محیط آرام با غذاهای ایرانی. البته من و دوستم تاریخی ترین دعوایمان را آنجا کردیم! جلوی چشمان از حدقه درآمده گارسونی که روبرویمان ایستاده بود. اما توی این هیر و ویری، وقتی حرصمان خوابید از آنجا که من در طول دعوا دست به غذایم نزده بودم آن را با خودم آوردم توی ماشین خوردم! بعدش هم مراسم آشتی کنان داشتیم در کافه ی لابی هتل فردوسی. آنجا را هم امتحان کنید. البته این را هم بگویم که رستوران هتل هم عالی ست. چند پله می خورد پایین و سلف سرویسش حرف ندارد. اسم خیابانش درست یادم نیست*. اما همان خیابانی ست که از توپخونه به سمت میدان فردوسی می رود. اولین خیابان دست چپ. نرسیده به ساختمان بزرگ ثبت اسناد.



راستی"ر" عزیز، دیروز ایمیلت را خواندم. راست می گویی. تا حالا به این فکر نکرده بودم که دیگر ما همه به یک اندازه از مهرانه دوریم. حالا او برای همه ما به یک اندازه دست نیافتنی شده. و اینکه حالا ما باید به خواهرمان چه بگوییم؟ بگوییم حالت چطور است؟ یا بگوییم خسته نباشی از این همه سال که پا به پای مهرانه جنگیدی. راست می گویی.




امروز توی خیابان دختر بزرگی دستش را کرده بود توی آستین پالتوی پدرش و از خیابان می گذشتند. یکهو دلم برای بوی پالتوی پدرم تنگ شد. وقتی دستم را می کردم توی آستینش و از خیابان می گذشتیم. برای دستانش دلم تنگ شد. مرگ عزیزان انسان را تنها می کند. با مرگ هر عزیز انگار چیزی از من کم می شود. انگار بخشی از من را هم با خودشان می برند.




هیچی دیگر. من می نویسم. از همه چیز و از همه جا. همه بخوانید. همه ببینید که من چه بی وقفه زندگی و مرگ را، با تمام جزئیاتش و با تمام ذرات تنم بو می کشم.


*پ.ن. اسم خيابان را پيدا کردم. ميدان توپخانه. خيابان فردوسی. خيابان کوشک مصری.


 


Feb 25, 2007

بندر انزلی برف می بارد. آقای "س" پای تلفن گفت.

Loveless  راد استوارت پشت سر هم برایم می خواند.

5 دستگاه دیگر ترخیص شد! آن هم توی برف.

هات داگ ظهر سر دلم مانده.

ملت میرداماد تا فردا مهلت تامین وجه داده.

خانم "د" از صبح جیم شد. خانم "آ" هم یک ساعت بعدش.

پنجره کمی باز است و نسیم خنک از راهروی ساختمان به صورتم می خورد.

برای "م" از مهرانه حرف زدم و اشکش آمد پایین. اشک من هم. دیگر حرف نزدم. اشکم را پاک کردم. در خودم گریه می کنم.

دخترک کلی شناهای جورواجور یاد گرفته. از غورباقه گرفته تا فرشته!

"الف" امروز آمد دیدن مادر. من که نبودم. اینجا بودم. من و الف سالهاست همدیگر را ندیده ایم. تقریبا دو سر کره زمین هستیم. در عوض تند تند وبلاگ هم را می خوانیم!

"ر" خوب است. شاید. نمی دانیم جا افتاده یا نه. آنهم شاید. گوشی را که بر می دارد می گوید: Hello  ..

خوب که نگاه کردم 3 تا چیز قهوه ای دور و برم پیدا کردم. تمرین مثبت دیدن! این یعنی چشممان را باز کنیم برای دیدن چیزهایی که بار اول دیده نمی شوند.

پروازها تا 5 فروردین پر هستند. من پرواز می کنم تا جاکارتا. در ذهنم.

Feb 24, 2007

دیگر عجله ای ندارم. برای هیچ چیز. می گذارم گل بنفشه توی گلدان کوچک سفالی آفتاب بخورد و پرده های توری اتاق خواب با نسیم ملایم اسفند ماه تکان بخورند. می گذارم همه چیز در من رسوب کند. می گذارم زندگی آرام آرام در رگهایم جریان یابد و روزها بیایند و شبها بگذرند و من ته نشین شوم. دیگر برای هیچ چیزی عجله ای ندارم. چون بعضی اتفاقات، بعضی نگاهها، یا حتی سکوت، با من حرف می زنند. و من چند وقت است که خیلی حرف ها شنیده ام. در کوچکترین حرکت پلک تا نبضی که در جای جای اندامهایمان می زند. من خیلی حرفها شنیده ام. و حالا کم و بیش می دانم که آرزوها فقط بهانه هایی هستند که با آنها روزهایمان را می گذرانیم. شاید هرگز به آنها دست پیدا نکنیم. اما روزهایمان را می گذرانیم. و من دیگر عجله ای ندارم. فقط روزهایم را می گذرانم ..

Feb 22, 2007

1-      داشتم با این استات کذایی ورمی رفتم که با یک کلیک اشتباه احمقانه زدم حذفش کردم. هر کار هم کردم برنگشت. داشتم آمار را نگاه می کردم. دیدم از میان حدود 300 نفری که در این چند روز پست قبلم را خوانده اند 6 نفر زحمت کشیدند و پیغام تسلیت گذاشتند! دستتان درد نکند. بقیه هم که خواندند و بی صدا رفتند سرشان سلامت. آخر خود من هم از دسته دوم هستم. این به آن در.

2-      یک بغض ته گلویم نشسته. یک بغض که هیچ کجا و هیچ گونه نه باز می شود نه پایین می رود.

 

Feb 16, 2007

براي مهرانه ....

مي دانم كه ديگر نمي آيي

با دلواپسي به در نگاه مي كنم

در بسته، بسته، همواره بسته

اينجا، روي تراس نشسته ام و شهر را تماشا ميكنم

شهر انبوه، شهر اندوه

با مغازه هاي رنگ و وارنگ

و داروخانه هايي پر از آمپول و سرنگ

اين را من و تو ، خوب مي دانيم.

مي دانم كه ديگر نمي آيي

پس چرا مامان هر روز صبح

فنجان چاي ات را روي ميز مي چيند

و برايت چاي مي ريزد

آه عزيزم

همه ي فرداها هم

فنجان چاي ات را روي ميز خواهيم چيد

و برايت چاي خواهيم ريخت

و در انتظار پري دريايي غمگيني مي نشينيم

كه يك روز

باد او را با خود برد.

{بابا}

سرگذشت مهرانه ي قشنگ ما هيچ فرقي با قصه نداشت. اما من نمي خواهم قصه بگويم. فرشته ي ما وقتي پرواز كرد تنها 5 روز از هفدهمين تولدش گذشته بود. تولدی که همه کنارش بودیم. مهرانه 4 سال مبارزه كرد. با اميد، با عشق بي حساب مادر و پدر و خواهر و برادر، با تمام روشهاي پزشكي كه جسم نازنينش را روز به روز بيشتر رنجور مي كردند و دم نمي زد. با عشق به زندگي، با لبخند و گرافيك و کشیدن تابلو هاي زيبای نقاشي و چشیدن دنياي رنگارنگ آشپزي، و با تمام حس هايي كه از زندگي سرشارند. مهرانه 4 سال جنگيد.

درست است كه آخرش مغلوب شد. اما خيلي زيبا جنگيد.

لینکهای پایین فقط بخشی از خاطرات روزهای بودنش هستند:

مي تونين دعا کنين وقتي موهاي سرش به خاطر شيمي درماني مي ريزه ... 

چشمهاي «م» از زير كلاه گيس درشت تر ...

فردا "م" را عمل مي كنند و ...

پری کوچک غمگینش کی مبارزه را ...

 فرزند نوجوانشان در بهترین سالهای زندگی درگیر سرطان ...

ما همه چشم دوختیم به همون اتفاق عجیب که بهش می گن معجزه ...

 "میم" روی مبل روبروی تلویزیون فرو رفته ...

بايد بنويسم كه «م» يك دختر شانزده ساله ي زيباست كه زندگي را خيلي دوست دارد. خيلي ...

 

.

.

.

Feb 12, 2007

طفلک این مهماندار(مستخدم) ما وسط آن همه گرفتاری و قرض و بی پولی زد و شوهرش هم مرد! جالب اینجاست که این خانم با هسر و بچه هایش توی خانه پدر شوهرش ساکن بودند و حالا که همسرش فوت کرده از لحاظ قانونی هیچ ارثی به بچه هایش تعلق نمی گیرد و با چند تا برادر شوهر خفنی که دارد از حالا هول برش داشته که نکند از خانه بیرونش کنند. البته پدر بزرگ پدری بصورت زبانی گفته که سهم نوه ها را از خانه خواهد داد اما این زن طفلک با شناختی که از خانواده همسرش دارد چشمش آب نمی خورد که ارثی به فرزندانش برسد. ارث که چه عرض کنم. فقط سقف بالای سرش را ازش نگیرند کلاهش را می اندازد هوا. شوهر مرحوم این خانم کار ثابت نداشت. نه سرمایه ای. نه حق بیمه ای. نه مالی. نه منالی. هر چی بود از حقوق و بیمه چندرغاز خودش بود و درآمد نصفه نیمه شوهر از کار فصلی. حالا که همان هم نیست. ماند خودش و حقوق چندرغاز و بیمه و دو تا بچه قد و نیم قد و یک آینده ی گل و بلبل. حجم عظیم فقدان همسر و به قول معروف "تکیه گاه" هم برای زنی از این طبقه اجتماعی که جای خود دارد.

این ضرب المثل که می گویند "هر چی سنگه مال پای لنگه" اینجا جلوی چشم من دارد راه می رود. 

Feb 11, 2007

ديشب ما و دخترك به مناسبت 22 بهمن شام را در پاتوقمان پنتري خورديم تا مشت محكمي به دهان نمي دانم كي بزنيم!

در ضمن ماجراهاي من در ادامه معرفي رستورانهاي خوب تهران كه فقط به گناه پاتوق نشدن كسي نمي شناسدشان ادامه خواهد داشت. براي شروع از رستوران هتل ايرانشهر مي نويسم. خيابان ايرانشهر. صد متر مانده به انقلاب. جمعه ظهر به بهانه خوردن ديزي هاي مشهور ديزي سراي  ايرانشهر رفتيم آن طرف. چشمتان روز بد نبيند. مثل مجلس ختم حد اقل سي نفر دم در ايستاده بودند توي نوبت و داخل هم كه خوب معلوم است چه خبر است. نهار خورده نخورده بايد بلند شي بيايي بيرون تا جا براي بقيه باز شود. ما هم رفتيم دويست متر پايين تر رستوران هتل ايرانشهر. باور كنيد يك نفر هم آنجا نبود. اما رستوران فوق العاده تميز. مرتب. با كلاس. روميزي هاي پارچه اي سفيد كه من عاشقشانم با دستمال هاي قرمز سرآشپز! پذيرايي عالي و غذا هم عالي تر. نمي دانم واقعا چرا بعضي رستورانها از اين دست اين همه ناشناس مانده اند. نشان به اين نشان كه تا ساعت چهار بعد از ظهر آنجا نشسته بوديم. آخرش چراغها را خاموش كردند و موزيك را قطع كه يعني پاشيد برويد ديگر. ما هم بلند شديم آمديم بيرون. اما باور كنيد در تمام ساعات آن جمعه ي آفتابي رستوران را با آن آرامش و دنجي اش براي ما قرق كرده بودند انگار.

 

Feb 5, 2007

تيک

 


هوا بسیار خوب است. آفتابی آفتابی. و آنقدر تمیز که نور چشم را می زند. من توی ترافیک صبحگاهی که تا چند ساعت دیگر باز هم آسمان شهرم را خاکستری خواهد کرد به این فکر می کنم که دوست داشتن هم آدم را از تنهایی نمی رهاند.



دوشنبه 16 بهمن ماه 1385 ساعت 9.17 صبح


 


 

Free counter and web stats