Apr 30, 2007

روزی که مثل هیچ روزی نبود

چه حس های عجیبی دارم در این لحظه که باران می خورد به پنجره و من به آهنگ "زلف بر باد مده" گوش می کنم. معمولا هیچ حس خاصی نداشتم به آن ولی امروز بعد از دین آن فیلم کذایی آهنگ بیشتر به دلم می نشیند. دیشب پیامهایت را که گرفتم دلم لرزید. بی اختیار دلم فشرده شد و با بغضی سنگین از جلوی "الف" بلند شدم و به اتاقم رفتم و آنجا دیگر اشکها آمدند پایین. راستش دلم برایت سوخت. و انگار هیچ وقت مانند دیشب آنقدر به تو نزدیک نشده بودم. ترسیدی. می دانم. من هم ترسیده بودم. خیلی هم. راست می گفتی. وقتی گفتی دیروز پدر کنار آسانسور گریه کرده اند یاد پدر افتادم. آخرین بار روی ویلچر بردنشان بالا. و نگاهشان، نگاه غمگینی پشت یک لایه خاکستری روی چشمهای خسته. وای که هرگز آن نگاه را و آن تسلیم را فراموش نخواهم کرد. چه می دانستم من احمق که آن نگاه آخرین گره ای است که بین چشمان من و پدر به یادگار خواهد ماند. پدرها همه یکی هستند. همه مخزنی اسرارآمیز از آرامش و اطمینان کودکی اند که با بزرگ شدن ما کم کم پیر می شوند و مثل مشتی آب از دستهایمان سرازیر می شوند. ببین امروز هم یک روز دیگر از روزهای خدا بود. سرشار از ترس، از امید، از عشق. از صبح دلم نیامد خلوتت را به هم بریزم و منتظر خبری از تو نشستم. هنوز هیچ خبری نیست. و من باز در این لحظه که باران می خورد به پنجره منتظر خبری از پدر خواهم ماند

Apr 28, 2007

انگار گرد خاکستری پاشیده اند تمام شهر را. همه عبوس شده اند. از کنار مینی بوس که گذشتم خودم را دیدم با چشمان گریان و کتانی های صورتی که تازه هجده سالم شده و زنان پرموی زشت با چادرهای سیاه و مقنعه های چانه دار مرا چپانده اند توی صندلی اش و تمام شوقِ پوشیدنِ کفشِ تازه ام را از دماغم درآورده اند. دور باطل است این دور که هجده سال است که می گردد. دور باطل است و سرانجامش از آغازش پیداست. بیشتر جاهای دنیا مردم در این فصل با آفتاب آشتی می کنند و تنشان را بدست هوای لطیف بهار می سپارند. مبارکمان باشد که ما هم رسم و آیین اجباری هر سالِ خودمان را داریم توی جورابهای ضخیمِ سیاهمان برای سلام به بهار

Apr 25, 2007

دیشب خواب پدر را دیدم. درست یادم نیست. فقط می دانم توی یک اتوبوس بودیم و  پدر انگار مثل روزهای آخر همانطور پیر و خسته بودند. گفتم روزهای آخر .. هنوز که هنوز است وقتی فکر می کنم دلم می گیرد و سوالاتی در ذهنم شکل می گیرند که جوابی برایشان ندارم. هنوز هم دلم برایش خیلی بیشتر از قبل تنگ می شود و این دلتنگی هیچ به دلتنگی برای آدم های زنده شبیه نیست. حالا انگار بخشی از زندگیت گم شده و می دانی و می دانی که هرگز هیچ کجا و به هیچ شکلی دوبار پیدایش نخواهی کرد. و این برای ما آدمها یا حداقل خود من که همیشه ته هر چیزی دنبال کورسویی از امید می گردم تجربه غمباری ست.

Apr 24, 2007


سنگ پا


 


این روزها تا می آیم اینجا بنویسم ( این جمله معنیش این نیست که من جای دیگری هم می نویسم؟!) با خودم می گویم:" کارهای مهم تری دارم که انجام بدهم .." و این احمقانه ترین " تفکر منطقی ِ" روزهای اخیرم است!


 


 

دیشب خواب آقاجان را دیدم. درست یادم نیست. فقط می دانم توی یک اتوبوس بودیم و آقاجان انگارمثل روزهای آخر همانطور پیر و خسته بود. گفتم روزهای آخر. هنوز که هنوز است وقتی فکر می کنم دلم می گیرد و سوالاتی در ذهنم شکل می گیرند که جوابی برایشان ندارم. هنوز هم دلم برایش خیلی بیشتر از قبل تنگ می شود و این دلتنگی هیچ به دلتنگی برای آدم های زنده شبیه نیست. حالا انگار بخشی از زندگیت گم شده و می دانی ومی دانی که هرگز هیچ جا و به هیچ شکلی دوبار پیدایش نخواهی کرد. و این برای ما آدمها یا حداقل خود من که همیشه ته هر چزی دنبال کورسویی از امید می گردم تجربه غمباری ست

Apr 23, 2007

چقدر این اتاق بی رنگ بزرگ را دوست دارم! دوست دارم بنویسم و بنویسم. از تمام چیزهایی که زندگیم را انباشته اند و جایی نیست بیرون بریزمشان. این چند روز سرشار از خشم بودم. امروز کارم زیاد بود و فرصت فکر کردن یا حرص خوردن نداشتم. مثل همیشه با مدیری احمق کار می کنم که تمام خصوصیاتش حرصم می دهد. و دیگر خسته شده ام از بس بدیهی ترین حقوقم را ازش خواسته ام! با کاری که می کنم، با حجمی که بار مسئولیتش روی دوشم هست، با تجربه و مهارتی که در تمام کارهایم نشان می دهم از خودم باز هم باید حرص این گدابازی هایش را بخورم. بگذرم .. این کتابهای فوق که می خوانمشان خیلی زیادند. امیدوارم تا شهریور تمام کنمشان و دوره! اصلا یعنی می شود که قبول شوم؟ باز به خودم گیر داده ام. مرض متفاوت بودن و مرض یاد گرفتن و مرض بی خودی زندگی نکردن و مرض حتما کاری کردن و مرض فرصت کم است باز یقه ام را گرفته اند و ول نمی کنند! خدا ختم به خیر کند
حالا الان دارم فکر می کنم که چه خوب است آدم طوری بنویسد یا جایی بنویسد که خود خودش باشد. و من دیگر توی وبلاگ دیگرم نمی توانم خودم باشم. راستی چرا؟ چرا آدم نمی تواند گاهی اوقات خودش باشد؟ چرا بعضی
چیزها عوض می شوند گاهی اوقات؟ اصلا این راست چین و چپ چین را من چطوری باید درستشان کنم؟ به درک. نمی دانم چطور و مهم هم نیست که چطور و چگونه و به کدام دلیل علمی و غیر علمی و در هر حال احمقانه باید درستشان کرد. آخی .. من چه سبزم امروز .. و چه اندازه تنم هوشیار است
من به دلیل اینکه سالهاست وبلاگ می نویسم و به دلیل این که اسم من نیلوفر است و به دلیل اینکه به دلیلی احمقانه در یک روز سرد پاییزی در ایستگاه اتوبوس به سرم زد که اسم وبلاگ را بگذارم "آهو" از این به بعد دوست دارم با اسم خودم اینجا بنویسم. من نیلوفر هستم.البته اولین پیشنهادم برای اسم وبلاگ این بود" از رنجی که می بریم" اما آن هم به دلیلی نامعلوم کنار گذاشتم. بگذریم. من اینجا نیلوفرم.خدایا من با این نقطه چین های چپ و راست چکار کنم؟

Apr 17, 2007


Divorced Child


هنوز هم بعد از ۵ سال نوشتن در اينجا نمی دانم زمان گفتنش هست یا نه. اما اين بار این کارش را آنقدر دوست داشتم که حیفم آمد با این ۴ دیواری شریکش نکنم.


برادرم مثل همیشه شاهکار آفرید ..


Apr 15, 2007

دندانی که عصب کشی کرده بودمش دوباره درد گرفته.


دفترچه بیمه ام را باید تمدید کنم.


باز ایرانگردی گیر داد به 15 روز سابقه کم و امروز زد همه چیز را خراب کرد.


تابستان دخترک دارد از راه می رسد.


درس می خوانم وقت و بی وقت. حالا بماند برای چه.


کارم سبک تر شده.


مادر را از اسکن قلب به متخصص گوش و حلق و از آنجا به متخصص گوارش می بریم!


دخترک بلایی شده برای خودش. خیلی با هم می خندیم. به ترک دیوار هم.


با الف دیگر حرفی برای گفتن نداریم. همه چیز انگار طور دیگری شده. دنیا هایمان عوض شده اند.


زندگی از سر و کولم بالا می رود. من هم از سر و کولش. با هم کشتی می گیریم.


خوب است.


گرچه چند روزی ست شبها از دلتنگی گریه می کنم.


اما خوب است.


گرچه خیلی ها نیستند.


اما باقی هستند.


مردی که فکر می کنم دوستش دارم.


دخترکی که قاعدتا"دوستش دارم.


خانه ای که کم و بیش دوستش دارم.


مادری که از کودکی دوستش دارم.


کاری که تقریبا دوستش دارم.


خواهری که ..


دوستی که ..


ماشینی که ..


لباسی که ..


اندیشه ای که ..


کتابی که ..


موسیقیی که ..


لحظه ای که ..


اعتقادی که ..


لیوانی که ..


کیفی که ..


مدل مویی که ..


قرص ماهیی که ..


کرم دور چشمی که ..


چای سبزی که ..


حرفی که ..


و


و


و


و



 



حلزونی که برایم شانس می آورد.


و اتوبان جدیدی که مرا زودتر به خانه می رساند!



Apr 11, 2007

خوب از آنجا که من همیشه طرفدار کمال بوده ام یک پیشنهاد دارم. اصلا چرا حق طلاق بین مرد و زن تقسیم نشود؟ من نمی دانم از نظر حقوقی  چکار باید کرد. این در حوزه ی دانش من هم نیست. اما نتیجه آنطوری باشد که مرد و زن هر دو به حد معینی دارای اجازه ی درخواست طلاق باشند.چرا با دادن حق طلاق به زن قدرت را از یک کفه ترازو بر روی کفه ی دیگر ترازو بگذاریم. مگر نمی دانیم که قدرت دست هر کی باشد امکان سوء استفاده از آن وجود دارد. مگر امکانش نیست که اگر این قدرت دست زن باشد مطمئنا" او از موضع قدرت عمل کند. و نتیجه بشود چیزی مشابه وضعیت قبل اما فقط نقش ها عوض شود؟ و این اصلا جالب نیست که حالا زن نقش مرد را بازی کند. به نظر من گرفتن حق طلاق از مرد و دادن آن به زن اصلا" میانه روی نیست. چاره ی کار هم نیست. پیروزی هم به حساب نمی آید.این حساب حساب  برنده و بازنده است. در حالی که حسابی درست است که بازنده نداشته باشد.

حالا با این اوصاف اگر روزی دری به تخته بخورد و انقلابی در افکار و قوانین ایجاد شود و حق طلاق را دودستی به من بدهند باز قبولش نخواهم کرد. چرا همسرم با زور با من زندگی کند؟! اما اگر نصفش را به من بدهند و نصفش را به همسر بالقوه! آنوقت مطمئنا" با آغوش باز از آن استقبال خواهم کرد.

Apr 9, 2007

موافقید یا مخالف؟ و چرا؟

حق طلاق

مرداني كه زنانشان حق طلاق دارند زندگي شادتري را تجربه مي كنند. اين را به عنوان يك اصل نمي گويم قضاوت من است كه تجربه شخصي هم آن را تقويت مي كند. سالهاي اول زندگي مشترك بيشتر به آزمون و خطا براي ايجاد سازگاري ميان سبك زندگي و روش تصميم گيري دو نفر مي گذرد. به همين دليل معمولا در اين سالها ناسازگاريها و لج بازيها و بگو مگوها بيشتر است اما به مرور هر دو نفر ياد مي گيرند كه چطور پا روي دم آن يكي نگذارند چطور با هم كنار بيايند و به تدريج با حساسيتها و حسن و عيبهاي هم خو مي كنند. اگر در طول اين فرايند آزمون و خطا مرد احساس كند كه دست بالاتر را دارد و زن بترسد كه راهي براي خروج از بن بست ندارد طبيعي است كه مرد براي سازگاري و تطابق دادن خود با خواسته هاي همسرش انگيزه كمتري خواهد داشت. ضمن اينكه زن هم  براي مقاومت در مقابل تصلب رفتار و تصورات مرد بايد هزينه بسيار بيشتري بپردازد.

آنها كه ازدواج كرده اند مي دانند در دعواهاي زن و شوهر خيلي مهم است كه چه كسي و در چه مقطعي كوتاه بيايد. احتمالا شنيده ايد كه در بيشتر موارد زنها كوتاه مي آيند و اگر زن هم كوتاه نيايد معمولا مردها كوتاه نمي آيند با اين خيال راحت كه در نهايت زور بازو برنده را معلوم خواهد كرد. به نظر من اين واقعيت را نبايد به حساب بيشتر بودن گذشت و صبر زنان گذاشت. اين خصلتي است كه نابرابري در داشتن حق طلاق (والبته بسياري حقوق ديگر) به زنان تحميل كرده مرد در آغاز زندگي مشترك چون از قدرت بيشترش مطمئن است ياد مي گيرد كه كوتاه نيايد و زن چون مي داند قانون پشت او را خالي كرده ياد مي گيرد كه تحمل كند. چنين زني لذتي از زندگي مشترك نمي برد و طبعا همسرش را هم از لذت بي بهره خواهد كرد. چنين رابطه اي شايد به لحاظ حقوقي تداوم بيابد اما از نظر عاطفي و ارضاي طرفين رابطه عملا طلاق همراه با آزار روحي و فيزيكي مستمر رخ داده است. اما مردي كه همسرش حق طلاق دارد از ابتدا ياد مي گيرد كه او هم بايد كوتاه بيايد. چنين شرايطي صبر و گذشت را عادلانه ميان زن و شوهر تقسيم مي كنند  طبعا هر دو عادت مي كنند كه به يكديگر احترام بگذارند. مرداني كه زنانشان را كتك مي زنند ذاتا خشن نيستند و مرداني كه با زنانشان گفت و گو مي كنند ذاتا متمدن نيستند. هزينه اي كه يك مرد بايد براي خشونت عليه همسرش بپردازد تعيين كننده نوع رفتار اوست. حق طلاق براي زنان چون باعث بالا بردن هزينه خشونت و نابردباري براي مردان مي شود آنها را به سوي انتخاب رفتاري محترمانه تر سوق ميدهد و در چنين شرايطي زنان به ميل لذت جوئي مردانشان پاسخ خوشايند تري مي دهند.

لینک از وبلاگ ساز مخالف.

Apr 3, 2007

to write or not to write

Hi
i wanna write here for a while.
my weblog in persianblog is now under the eyes of a bunch of people!
i can not write there any more.
im not free.
i can not fly.
so
i have come here to write and write far away from the eyes.
i can not help writing.
so this is my only way to write and to be hidden!
i dont know what to do and i dont know what to do with my adress which is revealed now for the people i dont prefer to read my thoughts.
but every thing is revealed now.
im really depressed.
i want my own home :(
i want to write there.
but i can not any more
and this is the truth that teases me
Free counter and web stats