Jul 22, 2007

ماجرای دسک تاپ و غوث الدین

طفلک
فکر می کنم عاشقم شده باشد. اگر هنوز هم عشق های افلاطونی وجود داشته باشند. آن سالها که وجود داشت. من یک دختر دانشجوی 20 ساله بودم و غوث الدین سرایدار افهانی مجتمعی که من در یکی از شرکت هایش کار می کردم. مهربان بود و سر به زیر و مظلوم. با لهجه ی افغان صحبت می کرد و سرخ می شد. من هم دلش برایش می سوخت و بهش محبت می کردم. برایش کورن فلکس می خریدم که صبحها با شیر بخورد. سلام هایش را بی جواب نمی گذاشتم و به رویش لبخند می زدم که دلش گرم باشد. یک روز با شوخی بهش گفتم:"غوث الدین، هیچ می دانستی که چقدر شبیه بروس لی هستی؟!" این آغاز ماجرا بود
فردا صبحش سبیلش را از ته سه تیغه کرد و رفت و آمد هایش به دفتر ما بیشتر شد. شروع کرد به زیر لب آواز خواندن. با نگاههای طولانی و صورت برافروخته. یک روز توی میز کارم یک نامه عاشقانه پیدا کردم. عاشقانه به معنای واقعی! کار خودش بود. داده بود خانم "ب" صاحب مزون بغلی مثلا برای نامزدش در اسلام آباد بنویسد. بعدها خانم "ب" این را به ما گفت. دیگر خطرناک شده بود. کلید دفتر ما دستش بود و من دیگر جرات نمی کردم یک دقیقه تنها بمانم. موضوع به مدیریت کشیده شد و غوث الدین از سرایداری عزل و از مجتمع خیابان بیژن تبعید شد
حالا بعد از شانزده سال نوبت دسک تاپ شده. این اسمی ست که من رویش گذاشته ام. چون همیشه همه جا هست. توی راهروها. توی آسانسور. پشت در شرکت. با سر پایین و اندام لاغر مشغول دستمال کشیدن و طی کشیدن است آنهم با حرکتی مداوم و اسلوموشن. صبح ها محال است رسیدن من را از دست بدهد. از پارکینگ تا پشت در شرکت پشت من ولو است. با من می پرد توی آسانسور و سلام می کند. همانطوری مهربان است و سر به زیر و مظلوم. با لهجه ی شیرین شیرازی. جواب سلامش را می دادم تا همین چند وقت پیش. یعنی تا قبل از روزی که پشت سرم توی سوپر بغل شرکت مثل جنی که مویش را آتش بزنند پیدا شود و بگوید سلام. حالا کم کم دارم ازش می ترسم. همزمانی ِ پریدنش توی آسانسور و رسیدنش جلوی در مجتمع و تمیز کردن پنجره ی جلوی اتاقم که اتفاقی نیست. طفلک. نمی خواهم به روز غوث الدین دچار شود. البته خوشبختانه هیچ شباهتی به هیچ هنرپیشه ای ندارد و چقدر شانس آورده از این بابت
خلاصه اینکه ماجرایی داریم من و دسک تاپ. دیگر علنا" دارم ازش فرار می کنم و او هم همیشه سر به زنگاه همه جا پیدایش می شود. چند روز پیش تا رفتم توی آسانسور آمد جلوی در. یک آقا هم سوار شد. رفتیم پارکینگ. آقا پیاده شد. رسیدم همکف. در که باز شد دوباره طی به دست جلوی رویم بود. ظهر تا سوار آسانسور شدم پرید تو و آسانسور راه افتاد. بلافاصله دگمه ایست را زدم ولی کار از کار گذشته بود. با همان لهجه ی شیرین شیرازی گفت:" دیگه واینمیسته" و من از ترس داشتم زهر ترک می شدم. قیافه ی غوث الدین آمده بود جلوی چشمم و هر آن منتظر یک حرکت محبت آمیز کفشکی بودم.
طفلک
فکر می کنم عاشقم شده باشد
حالا اگر بداند من درباره اش مطلب نوشته ام

Jul 16, 2007

بازگشت

دلم می خواهد دوباره بنویسم. از همه چیز و از همه جا. از تمام اشارات زندگی. مثل قبل ترها. و این برای فرار از خود است یا برای بازگشت به خود. نمی دانم.


 

دلم می خواهد دوباره بنویسم. از همه چیز و از همه جا. از تمام اشارات زندگی. مثل قبل ترها. و این برای فرار از خود است یا برای بازگشت به خود. نمی دانم.

در ستایش بنزین

یک سوال فلسفی!


مردم از کجا بنزین گیرشان آمد که خیابانها دوباره مثل قبل از سهمیه بندی شلوغ شدند؟؟


 

Jul 10, 2007


خدا


سلام خدای خوبی که همین دور و برهایی. توی جوراب گلوله شده روی زمین یا جایی بین نقطه ی تلاقی ستاره های این آسمان درندشت. یا توی قلب بادکرده ی پرطپش زن یا روی سنجاق سر فیروزه ی عروسک کنار آینه. کسی چه می داند. شاید هم توی قلب باد کرده ی پر طپش مردی هستی که آرام زمزمه می کند" می ..خو.. بد..نی...یک...از...عزی ..ترین.. عزی...ن...ز..گی...من....هس...ت...و...خ...هی...م...ند.." یا شاید هم در شوک دوروزه ی زن خانه کرده بودی. شوکی که سرانجام مثل آب روی آتش فرو ریخت و باران بهار شد روی گونه های استخوانی اش. یا شاید هم روی یکی از گوشواره های چلچراغ آن سقف بلند بودی که گامهای لرزان زن روی فرش قرمز رنگی که به آن نور می پاشید پیش می رفت. به کجا؟ کسی چه می داند ..


 


نگاه


متاسفم آقای باستر کیتون! چسبيده به ديوار. باید به ابروان هشتی تان نگاهی انداخت و کلاه لبه دارتان را کمی عقب تر گذاشت بلکه خوش قیافه تر به نظر برسید. تازه اگر خدای زن توی چشمان منتظر شما هم خانه کرده باشد شاید مرحمتی شود و در افقی که مدتهاست به آن خیره شده اید یک دسته گل نرگس بروید. یک دسته گل نرگس وحشی که از ناچاری گل نرگس نیست. کسی چه می داند .. شاید زن هم روزی می خواسته یک دسته گل نرگس وحشی باشد ..


 


بودا


بودای عزیز من پروانه ای بر شانه ی کودکی ست که در نیزارها به دنبال گنج می گردد. و در جنگ و هیاهو به دنبال شاخه ی زیتون. یا در حیاط بزرگ خانه ای در کویر سوار بر اسب جادویی نامرئی اش می شود و پيتکو پيتکو کنان حیاط را در دنیای خود فتح می کند. یا با آرزوهایی واقعی در دنیایی خیالی مثل بزرگسالی خیالی بازی می کند. کسی چه می داند ..


 


 


شیر نسکافه ی غلیظ


در این روزهای کشدار بی پایان و آغاز هم روی تخت دراز کشید و کتاب خواند. در سکونی سنگین که معلوم نيست برای چه و از کجا آمده. هیاهوی درون را مگر می شود با تورق صفحات سفید کتاب جلد نارنجی آرام کرد. یا مگر می شود هیاهوی زندگی پشت این دیوارها را با سکون مرموز قلب تاخت زد. قلب باد کرده ی پر طپشی که انگار همه ی این سی و اندی سال را چوب حراج زده. سی و اندی سال تلاش و تلاش و اشک و لبخند. و چند سال دیگر اشک و لبخند و تلاش و تلاش. چند سال؟ کسی چه می داند ..


 



 


....


معشوق من


انسان ساده ای ست


انسان ساده ای که من او را


در سرزمین شوم عجایب


چون آخرین نشانه ی یک مذهب شگفت


در لا به لای بوته ی پستان هایم


پنهان نموده ام.


 


 


نوستالژی


۳۰ فروردين ۱۳۸۳

Jul 4, 2007

غرغرنامه


حال و روز خوشی ندارم. اعصابم توی کار زیادی خرد می شود. از نفهمی و نفهمی بعضی آدمها حرص می خورم. از خودخواهی ها. آدم نمی داند به کی اعتماد کند. هر روز یک بی اخلاقی و رندی تازه کشف می کنم. بعدش هم از دست خودم حرص می خورم که چرا مانده ام و تحمل می کنم. بعدش هم هزینه های زندگی و محافظه کاری های این روزها که به گمانم به خاطر سن است خودی نشان می دهند و باز هر تصمیمی را موکول می کنم به بعد.
ج محتمل است که ازدواج مجدد کند. و این برای من دردسری شده. همه دلشان به حال من می سوزد! با م که حرف می زنم مدام می گوید حالا معلوم نیست. مادر به ج می گوید که از نامزدبازی هایشان چیزی جلوی من نگوید. ج که اصلا توی چشمهایم نگاه نخواهد کرد. انگار که دارد کار زشتی می کند که تنهایی اش را به هم می زند و انگار به قولی که داده برای مجرد ماندن و ازدواج نکردن و آزادی را حفظ کردن پایبند نبوده و برای همین انگار به من که می رسد خودش را نمی بخشد! نمی دانم با افکارشان چکار کنم. نمی دانم چگونه حالی شان کنم که من از اینکه او ازدواج مجدد می کند و من نه خیلی ناراحت نیستم. راستش شاید کمی ته دلم وسوسه شوم اما این هیچ ارتباطی به او ندارد. زندگی او و من زمین تا آسمان فرق دارد. او تنهاست. من دخترک را دارم. او از من سنش بالاتر است و من هنوز فرصت دارم. گاهی فکر می کنم شاید اگر روزی بیاید که مطمئن شوم ازدواجی در کار نیست به این نکته برسم که گرچه بخشی از زندگیم کامل نیست اما بخشی دیگر را در نهایت تلاشم انجام داده و به آن مشغولم. و آن هم بزرگ کردن و تربیت دخترک است. وقتی کار دیگری نیست خوب می ماند همین یک کار دیگر. بیشتر نمی خواهم حرف بزنم در موردش.
این درس خواند برای کنکور ارشد هم قوز بالای قوز شده برای خودش. درس که نمی خوانم عذاب وجدان می گیرم. دستم به هیچ کتاب دیگری نمی رود مبادا در حق قولی که به خودم داده ام کوتاهی کرده باشم. درس ها هم که قربانش بروم. مثل بختک از سر و کول آدم بالا می روند و با این وضعیت شگفت زدگی من در برابر این کتابها و بی وقتی نمی دانم آخرش چه خواهد شد.
خسته ام. از کار. از سر و کله زدن با زندگی. از شمردن کیلومتر های کیلومتر شمار و حساب کردن مسیرهایی که رانندگی می کنم. از اینکه هنوز یک فرصت سفر کوتاه هم پیدا نکرده ام. چه با دخترک. چه با تو. از بی پولی و کم آوردن های همیشگی. از گرما و لباسهایی که می چسبند به تن و ول نمی کنند.

دلم یک سفر می خواهد.


Free counter and web stats