Sep 30, 2007

دست نوشته های پاییزی

روزمره نویسی. همان چیزی که همیشه از آن فرار می کردم این روزها کارم شده. عیبی ندارد. آدمیزاد است دیگر. بالاخره باید کاری کند. وگرنه می گندد

من و کارمندان واحد روبرویی این مجتمع بزرگ کاری، هر روز با باز کردن کمی از پنجره های اتاقمان به هم سلام می کنیم. ما همدیگر را نمی بینیم. فقط از باز بودن پنجره هایمان می فهمیم که سر کارمان حاضریم. خانم چاق روبرو گاهی جلوی پنجره می ایستد و سیب گاز می زند. احتمالا" رژیم دارد. من شکمش را از درگاهی پنجره می بینم. خانم و آقای جوان هم گاهی گوشی به دست سرشان را از پنجره بیرون می آورند و حرف می زنند چون موبایل ها اینجا داخل ساختمان آنتن نمی هند.
کتاب "دلتنگی های نقاش .." را تمام کردم. غافلگیری های پایان داستانها را دوست داشتم. اما فکر می کنم سلیقه ی آدمها با گذشت زمان تغییر می کند. نمی دانم چرا اسمش را شاهکار گذاشته اند. من بعضی جاهای کتاب واقعا حوصله ام سر می رفت.
کتاب دیگری شروع کردم به نام "تسلی بخشی های فلسفه" نوشته آلن دوباتن با ترجمه عالی عرفان ثابتی. هنوز نظر ثابتی درباره اش ندارم چون کمی بیشتر از آن را نخوانده ام. اما به نظر می آید بد نباشد آدم کمی هم از حال و هوای گذشتگان و نحوه ی تفکرشان سردربیاورد.
پشت کتاب این جملات نوشته شده

این کتاب می کوشد تا با استناد به آثار شش فیلسوف بزرگ راه حل هایی برای مشکلات روزمره ی ما ارائه کند. با خواندن این کتاب از " سقراط" می آموزیم که عدم محبوبیت را نادیده انگاریم. "سنکا" به ما کمک می کند تا بر احساس یاس و ناامیدی غلبه کنیم. و "اپیکور" بی پولی ما را چراه می کند."مونتنی" راهنمای مناسبی برای درمان ناکارآیی ماست. عشاق دلشکسته می توانند با خواندن آثار" شوپنهاور" تسلی خاطر یابند و کسانی که در زندگی با سختی های زیادی روبرو هستند با "نیچه" همذات پنداری خواهند کرد

کار و زندگی هم به قوت خود باقی ست
فعلا همین دیگر

Sep 23, 2007

NUDITY

دیلیت شد

Sep 22, 2007

پنجشنبه
تمام روز در آینه گریه کردم
..
..

جمعه
با انرژی وصف ناپذیر از خواب بیدار شدم و تغییرات اساسی در منزل دادم که هنوز تمام نشده. استریو را از اتاق خواب به نشیمن انتقال دادم. گلدان ها را به ردیف روی میز چوبی پذیرایی چیدم. ساقه های بلندش را توی گلدان آب گذاشتم. از شر قاب چوبی سیاهرنگ استریو که همیشه از آن بدم می آمد خلاص شدم و راهی انباری اش کردم. خیلی کارهای دیگر هم در برنامه ام هست که برای اتاق خواب در نظر دارم. باید کار می کردم. باید این انرژی عجیب را که این روزها با من است برای تغییر بکار می بردم. تغییر. این همان چیزی است که به آن احتیاج دارم. و دارم بی وقفه و به هر شکلی که راضیم کند آن را به کار می بندم. بدون هیچ شکی. من با تمام جسم و روانم به انجامش نیاز دارم

شنبه
بهترم. احساس رهایی می کنم. تصمیم ناگهانی دیروز مثل آرام بخش اثر کرده. بیشتر ذهنم درگیر برنامه هایم است. به چیز دیگری فکر نمی کنم

..
..

Sep 20, 2007

دو پاراگراف نوشته به جای صد پاراگراف حرف

تنم مور مور می شود. نمی دانم از سرمای رسیدنِ آرام آرام پاییز است یا از چیز دیگر. دیشب خیلی اتفاقی سر از یک جمع گلد کوئستی درآوردم. البته معرف من به این جمع یک دوست کاملا" مطمئن بود اما نمی دانستم برای چی از من دعوت کرده اند. خلاصه تقریبا یک ساعت و نیم بمباران اطلاعاتی شدم و بعد از حدود دو ساعت در حالیکه مخم نزدیک بود بترکد بیرون آمدم. تقریبا همه چیز به روشنی برایم توضیح داده شد. حتی نحوه ی دریافت پول. با چشم خودم دیدم که چطور اعضای گروه از طریق پروفایل شخصیشان پولشان را دریافت می کنند. و البته سرمایه اولیه ای را هم که سازمان از کفت می گیرد و حداقل باید 3- 4 نفر از طریق تو وارد سیستم شوند تا همان سرمایه به تو برگردد (در قالب سکه- گردنبند- ساعت) دیدم. خوشم می آید عجب مغز متفکری داشته اند مدیران این سازمان. ببین چطوری محصولاتشان را در تمام دنیا می فروشند. واقعا دمشان گرم! .. یک چیز دیگر هم که توجهم را جلب کرد روحیه ی این گروه بود. همه شان زیادی خوشحال و خوشبین بودند. نمی دانم وقعا از اثرات مثبت این تجارت است یا یک جورهایی شستشوی مغزی می شوند همه شان! .. اما باز هم یک چیزی ته دلم نمی گذارد وارد این گروه بشوم. نمی دانم عدم اطمینان است یا ترس از تغییر. شاید هم منطق. فکر می کنم گذشت زمان روی من خیلی تاثیر می گذارد. بعضی خصوصیاتم، عادتهایم، برایم با اهمیت و اصلا جزئی از خودم شده اند. کم کم دارم دچار سندرم عدم انعطاف پذیری می شوم انگار
!

از خودم دلخورم. از اینکه غرورم را زیر پا گذاشته ام و زوم کرده ام روی مسئله ای که می دانم هر چه بیشتر اصرار کنم کمتر جواب می گیرم. اما این وضعیت به میل من ایجاد نشد. من می خواهم یک راه حل پیدا کنیم.
یک راه حل
یک راه حل
یک راه حل

Sep 19, 2007

رویا1

دیشب خواب "ر" را دیدم. داشت از کودکی به اسم علی شاه برایم حرف می زد. اسم عجیبی ست. می دانم. تا حالا نشنیده ام. و اینکه چرا دیشب بعد ازهیجان آن دیدار و آن اسپاگتی لذیذ و بگو مگو با "م" این خواب را دیدم برای خودم هم عجیب است. توی خواب اسم را که شنیدم انگار که ربطی به من داشته باشد با خودم فکر کردم که چه اسم خوبی ست و در خارج از ایران هم دوستان علی شاه (که پسرک کوچکی ست) می توانند او را آلیشا صدا بزنند! البته این قسمت خوابم دقیقا متاثر از صحبتی ست که چند وقت پیش در مورد اسم مائده و آهو داشتیم. یادت هست؟
:)

پ ن. پست بالا با لبخند ژکوندش مال یک بخش از من است. بخش دیگرم خسته و کلافه است. ذهنم یک جایی گیر کرده و خودش هم نمی داند کدام راه را باید بگیرد و برود. امروز هم که کار از سر و کولم بالا می رود و وقت ندار سرم را بخارانم هوس کتاب خواندن و فیلم دیدن کرده ام!. کتاب " دلتنگی های نقاش .." را دست گرفته ام و چند تا از داستان هایش را هم خوانده ام. کمی عقبم. می دانم. گوشه ی کتاب نوشته ام "5شنبه 5 دیماه 1383 کتابفروشی گلشن" و آنوقت تازه این روزها رفته ام سراغش. مدتها بود کتاب نمی خواندم. به دلایل مختلف. بله داشتم می گفتم فیلم دیدن. خنده دار است می دانم. وقتی دلم می گیرد و حوصله ندارم به کتاب و فیلم (اگر فیلم خوبی دم دست باشد) پناه می برم. دوست خوبی چند تا فیلم از لوئیس بونوئل برایم فرستاده که کامل ندیدمشان. نصفشان اینجا توی کشوی میزم هستند. می خواستم امروز که بی حوصله و کمی کلافه بودم بجای درخواست پروفرما پشتم را بکنم به تمام دنیا و بنشینم فیلم ببینم. اما نشد
!

پ.پ.ن. عجب پست خنده داری شد. دقیقا مثل امروز خودم
!

Sep 18, 2007

هر چند وقت یکبار تصمیم می گیرم آدرس اینجا را لو بدهم باز دلم نمی آید. حالا فعلا که اینطوری می گذرد. اینجا شبیه یک دفتر خاطرات شده که تقریبا بجز خودم کس دیگری آن را نمی خواند. تصمیم دارم عکس کنار صفحه را هرچند وقت یکبار بسته به حال و هوایم تغییر بدهم. این عکس اثر گرافیک مرحوم غلامحسیبن ساعد است که بی نهایت آرامش آن را دوست دارم. تصویر ماه و یاکریم هایی که دور و بر درخت کاج می چرخند مرا یاد کودکیم می اندازد. کاج های همیشه سبز میدان 50 نارمک مامن ظهر های تابستان ما بودند و هر سایه ای خانه ی یکی از ما دخترکان. یاکریم ها هم که همیشه یادآور خاطرات دورند. یادم هست که مادر داستانی از آنها برایم گفته بود که هنوز هم با شنیدن صدای بغبغوی یک یاکریم یاد آن افسانه ی قدیمی می افتم. خلاصه اینکه عکس زیبایی ست. اصلا امروز مرا ویر نوستالژیک گرفته. از توی کامپیوتر به آهنگهای پریچهر و فرنگیس گوش کردم و یاد قدیم ها افتادم. یاد دوتا دوست صمیمی قدیمم که هر دو رفته اند از ایران. بگذریم که از صبح کلی هم کار انجام داده ام و هنوز هم بعضی نیمه تمامند. اما امروز دفتر خلوت است و سکوت هم کمک کرده به این حس و حالم. خوبم. سکوت کرده ام. حرف نمی زنم. کار می کنم. کتاب می خوانم. می روم خانه آشپزی می کنم. ریخت و پاش های خانه را جمع و جور می کنم. فکر می کنم. و باز کار می کنم. کتاب می خوانم. می روم خانه آشپزی می کنم. ریخت و پاش های خانه را جمع و جور می کنم. و باز فکر و فکر و فکر
..
..

Sep 15, 2007

بُرش

زن ملافه را که از پنجره کشید پایین انگار چیزی توی دلش کنده شد. منظره ی زیبای روبرو با چراغهای روشن دم غروب و کوههای بلند و خانه های ریز و درشت جلوی چشمانشان ردیف شد
زن گفت: کاش وقت داشتیم یه چای می خوردیم جلوی این منظره
مرد در تایید حرفش گفت: آره اونم توی اون یکی تراس
بلند شدند. لباسهایشان را پوشیدند و راه افتادند
تمام راه الهه می خواند و آن دو سکوت کرده بودند. شاید به الهه گوش می کردند. شاید به ندای درونشان
..
..

Sep 12, 2007

همراه شو عزیز
همراه شو عزیز

تنها نمان به درد
کاین درد مشترک
هرگز جدا جدا
درمان نمی شود

دشوار ِ زندگی
هرگز برای ما
بی رزم مشترک
آسان نمی شود

تنها نمان به درد
همراه شو عزیز
همراه شو
همراه شو
همراه شو عزیز

کاین درد مشترک
هرگز جدا جدا
درمان نمی شود

Sep 11, 2007

20 شهر ی ور

چرا فکر می کنی فرق می کند؟ چرا فکر می کنی باید فرقی داشته باشد اما وقتی که می رسد می بینی هیچ فرقی هم با روزهای دیگر خدا ندارد. حتی ممکن است کمی هم سرما خورده باشی و یک استامینوفن انداخته باشی بالا. بیشتر وقتی متوجه اش می شوی که می بینی به غیر از دخترک و مادر و تک و توک همکاران تقریبا دیگر کسی نیست که بهت تبریک بگوید. خنده دار تر اینجاست که خودت هم حوصله ی این روز را نداری انگار. دوست داری زودتر بگذرد و دوباره مشغول زندگیت باشی و سرت را زیر برف کنی و یک چیزی مثل نیشتر مدام توی سرت نزند که یک سال دیگر هم رفت. حالا خوب است که شب هنوز مانده. خوب است که شوق کودکانه ای ته قلبم هنوز هست برای جشن دونفره ی امشبمان. عکس های دیشب را نگاه می کنم. جشن کوچک من و مادر و دخترک را. هنوز گرمی گونه هایش را روی گونه هایم احساس می کنم وقتی مثل کودکی خودش را چسبانده بود به من تا عکس بگیریم. تقریبا تا بحال هیچ وقت چنین چیزی را احساس نکرده بودم. با خودم فکر می کنم نکند بیشتر از آنچه که می دانم و می بینم به من نیاز دارد؟ نکند بیشتر از آنچه که من به او نیاز دارم او به من وابسته است؟ نکند من مادر ِ مادر شده باشم؟ .. کاش اینطور نبود. کاش این همه سنگین نبود بار مسئولیت.
راستی، دیشب خانه ی بغلی ما عروسی بود. برای من که شب تولدم بود خوش یمن بود. یک چیز دیگر، آن شمع های رنگی کوچک باریک، امسال کیک تولد دخترک، تو، و من را روشن کردند. این هم برای من نشانه ی خوبی ست. نشانه های کوچک خوبی که زندگی را در پشت تمام شبها و روزهایش برای لحظاتی زیباتر، شیرین تر، و روشن تر می کنند.
امروز اولین روز از سی و هفتمین سال زندگی من است.

Sep 8, 2007

اینجا چراغی روشن است

معلقم. احساس تعلق به هیچ کجا نمی کنم. آنجا که به یقین می دانم مال من است، عمر نوح و صبر ایوب می خواهد که حسم را به چشم ببینم. آنجا هم که زندگی می کنم گمان می کنم مال من نیست. صبرم تمام شده. برای حالا هم که شده - نه برای فردا و نه به خاطر دیروز- می خواهم جایی برای خودم داشته باشم. حتی اگر همیشه در آن زندگی نکنم. می خواهم جایی باشد که به آن تعلق خاطر داشته باشم و واقعی باشد. دیدنی باشد. لمس کردنی باشد. از ایمان به رویاهایم دست نشسته ام. اما شاید رویاها حالا حالا ها عینی نشوند. این شب و روز من است که با چشمم گذرانشان را می بینم. باید بجنبم. قبل از آن که دیر شود.
خیلی بد است که آدم نسبت به خانه ای که در آن زندگی می کند چنین حسی داشته باشد؟ ولی من دلیلش را می دانم. لحظاتی را که اینجا در حیاط درختکاری شده می گذرانم مرا از خانه جدا می کند. خوب می فهمم. اینجا هم که مهمانم. می روم. و وقتی برمی گردم خانه برایم زندان می شود انگار. بال هایم را کنده اند انگار. دلیل این را هم خوب می دانم. این خانه نیست که بالهای مرا می کند. این جدا شدن از توست که مرا اینگونه بی قرار می کند. می خواهم لحظات بی قراریم را در یک چهار دیواری از آن خودم سپری کنم تا آرام بگیرم. می خواهم چشمم به چشمان مادر نیافتد. می خواهم تنها باشم کمی با خودم. می خواهم ببینم که زمان می گذرد و آرام آرام مرا با خود پیش می برد. می خواهم در خانه ای آرام بگیرم و ساکن شوم که به من یادآوری کند زندگی همین است. توی خانه ی مادر همیشه احساس می کنم مهمانم. باید بروم. می خواهم بروم. اما به کجا. به حیاط درختکاری شده پناه می برم اما آنجا هم که جای من نیست. آنجا هم که مهمانم. می خواهم یک چهار دیواری باشد که آنجا سرم را در لاک خودم فرو ببرم و فکر کنم بی آنکه قضاوت کنم. بی آنکه بی طاقت شوم.
می خواهم کمی از درون آرام بگیرم
پ ن 1 عنوان پست اسم فیلمی بسیار زیباست
پ ن بی ربط 2 هوا آفتابی ست اما بوی پاییز می دهد
پ ن بی ربط 3 دارم مجموعه داستان های کوتاه عباس معروفی ( دریا روندگان جزیره آبی تر) را می خوانم. داستان (منظره ی باستانی) عجیب به دلم نشست. مرا یاد پدرم انداخت

Sep 6, 2007

Feedback is the breakfast of Hero

وقتی همچین جمله ای در یک کتاب کت و کلفت مدیریتی وجود داشته باشد آنوقت دیگر چه انتظاری باید از من بینوا داشت
این وبلاگ که هنوز خصوصی است. همین چند نفر هم که آدرس اینجا را دارند اگر اینجا که می آیند تک سرفه ای یاللهی چیزی نگویند که من دق می کنم از بی بازخوردی
گفته باشم، من تا بازخورد نگیرم دیگر هیچی نمی گویم. اصلا خاطرات سفر آبگرم و اسکیت سواری و بخور و بخواب های این چند روزه و داستان جیغ های سرکار و ضریح کنار تخته سنگ و نجواهای شبانه و رستوران چینی و خواب دیشب و خاطرات کودکی و
اشک ها و لبخند ها و همه و همه را می گذارم لب کوزه آبش را هم تنها تنها می خورم.
از شوخی گذشته خیلی دوست دارم بدانم اصلا چند نفر اینجا را می شناسند و احیانا می خوانند
می شود دست تکان دهید لطفا
(:
Free counter and web stats