Oct 29, 2007

تبریک مرا هم لطفا بپذیرید

کارت را که دیدم هیچ گمان نمی کردم برای این خبر طراحی و ارسال شده باشد. جهان بینی آدمها با هم فرق می کند. نگاهشان به دنیا و اتفاقات زندگیشان هم. مال بعضی ها قابل احترام است. روی کارت یک اسم بزرگ طراحی شده بود و گوشه اش دست نوشته ای که با کلمه ی "دوست عزیز" شروع می شد. کارت را باز کردم. و بُهت آغاز شد. یک عکس سیاه و سفید بزرگ بسیار زیبا از پرتره ی یک نوزاد در حال خواب تمام فضای داخل کارت را پر کرده بود. باز نفهمیدم. پشت کارت را نگاه کردم. عکسهای مختلف کنار هم از مردی با یک نوزاد در آغوش و یک پسربچه ی 3-4 ساله ی زیبای دیگر. یک عکس دیگر از مرد و یک زن که شادِ شاد به دوربین می خندیدند. و چند عکس از بچه های سیاه آفریقایی با دهانهای گشاد از خنده و دندانهای سفید. و یک عکس از یک گروه زن و بچه و مرد به گمانم هندی با ساری های یکدست و رنگارنگِ زیبا. طراحی و چیدمان عکسها بسیار زیبا بود. هنوز نمی دانستم چه خبر است. فکر می کردم کارت پستالی مربوط به مثلا روز جهانی کودک یا هر مناسبت دیگری ست. اما وقتی فهمیدم این مرد، یک دوست قدیمی ست و این نوزاد، فرزند تازه متولد شده اش و آن زنِ ساده ی خندان، همسرش و آن پسربچه 3-4 ساله هم، فرزند اولشان، رسما" جا خوردم. به همان نگاهی فکر کردم که بعضی ها به زندگی دارند. به لحظاتی که لنز روی صورت معصوم نوزادِ چند روزه در خواب زوم می کند و شاتر کلیک می شود و این کارت زیبا برای دادنِ خبر پا گذاشتن ِ موجودی از این مرد و زن به دنیا، طراحی و چاپ و پستِ دستی می شود. من به نگاههایی فکر کردم که احترام برانگیزند

رنج

تک تک کلماتم را یادم هست. من در نهایتِ دردی که می کشیدم و زخمی که روحم برداشته بود برایت فقط یک جمله نوشتم و روی دکمه ی "بفرست" کلیک کردم. اشک می ریختم و نمی خواستم باور کنم که تو نخواسته باشی در آن لحظه ی بخصوص با من حرف بزنی. هیچوقت اینطور نبوده. هیچوقت این طور احساس نکرده بودم. اما آن روز، روز دیگری بود. تو که خواندیش، چند لحظه بعد جوابم را دادی و خواستی یادم بماند که از کیارستمی برایم حرف بزنی. من آرام بودم. خشمگین اما آرام. یکی دو ساعت بعد که برایم حرف زدی باز اشک ریختم. از آن همه اشتباه که کرده بودم. از آن همه تعبیر نادرست. تو از کیارستمی نقل قول کردی و من گوش کردم. از آن چند روزی که در سوئیس بوده و حالا پیغام من، تو را یاد حرفهای سالها پیش انداخته بود. این که انسانها در تحمل رنجهایشان تنها هستند. و چه تنها باشند یا نباشند، یعنی چه همراهی در این سفر زندگی داشته باشند یا نه و چه دوست داشته شوند و دوست داشته باشند یا نه، باز هم گاهی در تحمل رنجهایشان تنهایند. و تو این را فهمیده بودی. من دانستم که دردی را که از وجودم بیرون آمد و روی صفحه به شکل کلمات پدید آمد و من از آن برای تو نوشتم، هیچ هم ناخوانده و نافهمیده نمانده. تو فهمیدی که من درد کشیدم. و اعتراف کردی که می دانی که آدمها تنها درد می کشند. تو سعی نکردی تظاهر کنی که می توانی درد مرا تسکین ببخشی. تو ناخواسته و بی غرض این فرصت نه چندان خوشایند اما موثر را به من داده بودی. و حاصل این رنج را در کلماتم به چشم دیده بودی و با تمام وجود فهمیده بودی. می خواهم بگویم نقل قول کیارستمی آنهم زمانی که چشمانت نمناک شد و خاطرات همنشینی چند روزه ی سالها پیشتان را یادآوری کردی به من آرامشی داد بس غریب. تو مثل یک انسان واقعی به ضعف انسانها اعتراف کردی. و این برای من با ارزش بود. من آن روز رنج کشیده بودم. هر چند ساعتها بعد فهمیدم که بی خبری از تو به آن تعبیری نبوده که من گمان کرده بودم. اما رنج کشیده بودم. وتو اما مثل من، مثل بخشی از من، مثل موجودی زیر پوست من و جاری در رگهای من، درد من را دیدی و با صدای بلند به من گفتی که انسانها دردهایشان را تنها به دوش می کشند. و من دیگر خشمگین نبودم. کنارت نشسته بودم و دستت را در دستم می فشردم و گذاشته بودم تا دردِ ساعتهای پیشین، حالا روحم را بزرگ کند

بدرقه ای نه چندان جاوید

کافه کتاب بدرقه ی جاویدان را هم بستند. می نشستم جلوی آن پنجره ی بزرگش و تهران شلوغ و زنده زیر پایم بود. تازه این فقط مانند ریگی از تمام گندکاری های اخیر است. من که نه دوستم و نه عزیزم در بند است و نه قربانی تیغ نامردان شده ام. اما ما، تمام ما، بی شک قربانی ِ بی کفایتی و تحجر عظیمی هستیم که دودش چشمها را می سوزاند و اشکها را درمی آورد
.
.

Oct 23, 2007

صدایت می زنم، گوش کن، قلبم صدایت می زند

کلاغ ها می خوانند. هوا گرگ و میش است و من هوس سیگار می کنم. اما چیزی ندارم چون سیگاری نیستم. صبح صدای نفس های خودم را توی سکوت فضای کوچک ماشین می شنیدم. فقط سکوت نبود. یک جور حریم خصوصی بود که خیلی دوستش داشتم. می خواستم ساعتها آنجا بنشینم و سرم را به خواندن روزنامه گرم کنم و رهگذران بگذرند و در دیدن زنی تنها که توی ماشین روزنامه می خواند هم که چیز عجیبی نیست. می توانستم ساعتها آنجا بنشینم و سرم را بگیرم روی صفحات روزنامه. اما من روزنامه نمی خواندم. داشتم نفس های عمیق می کشیدم و صدای خودم را در پس زمینه ی هیاهوی بیرون می شنیدم. یک- دو- سه- هیچ چیزی نبود که قطعش کند. هیچ صدایی. از ماموریت برگشته بودم و نرفته بودم شرکت. یکراست آمدم نشستم اینجا. زمان می خواستم. زمانی که مال خودم باشد. زمانی برای فکر کردن. این روزها گفتگوی درونم زیاد شده. با خودم حرف می زنم. تصمیم می گیرم. منصرف می شوم. این مربوط به کار است. زندگی را جور دیگر می گذرانم. توی مغازه ها بدنبال یک جفت آباژور کوچک می گردم و یک تابلوی کوچک 38 در 38 که عکس دو گل تنیده در هم در یک زمینه ی کرم رنگ داشته باشد. صبح دیدمش. توی آن مغازه ای که فروشنده اش پسر جوانی ست که انگار کمی نقص عضو دارد و اندازه ی تابلوها را از حفظ است. آباژوری که پسندیدم با لمس دست روشن و خاموش می شد. خنده ام گرفته بود ظهر که صدای اذان می پیچید توی گوشم و فروشنده داشت از کیفیت جنسش حرف می زد و از اینکه لازم نیست دکمه ای برای روشن و خاموش کردنش بکار ببرم. خنده ام گرفته بود. خودم را در حالتی مجسم می کردم که نتوانم مثلا دستم را 20 سانت دراز کنم ودگمه ای را فشار دهم. اما به فروشنده این را نگفتم. من خسته ام. خیلی خسته. باید تصمیمی بزرگ بگیرم. باید تصمیم های بزرگ بگیرم. ولی خسته ام. خیلی خسته. و انگار هیچ کس این را نمی فهمد

Oct 18, 2007

مردان زندگی من

پدر که دیگر نیستند. رفته اند. و من تسبیح سبزشان را آویزان کرده ام به جالباسی و روزی چند بار می روم توی اتاقشان و در و دیوار را نگاه می کنم که تمیز باشند و همه چیز سرجایش باشد. جلوی عکسشان شمع و عود روشن می کنم و مثل یک کبک سرم را می کنم زیر برف تا حجم بزرگ نبودنشان را نبینم و دالبور های رومیزیِ زیر عکسشان را صاف می کنم. اما مگر می شود ندید؟ مگر میشود
؟ ..
دیروز که "الف" از من خواست با "ن" که زنگ می زند با احترام صحبت کنم می خواستم خیلی چیزها بارش کنم اما به حرمت صمیمیت و علاقه ی فراوانمان به هم چیزی نگفتم. بهانه آوردم که خانه نیستم. "الف" سنگ صبور من بود. این روزها از هم دور شده ایم. خواستم بگویم پس تمام آن زجری که من این چند سال کشیدم چه می شود؟ کی جوابش را می دهد؟ خواستم بگویم می دانی که اگر این فکر مثل خوره به روحت بیافتد که مگر چکار کرده ای که یک مرد که جای پدرت است دم از عاشقی برایت می زند و این مرد کسی نیست جز عزیز عزیز ترینت آنوقت چه حالی پیدا می کنی؟ می دانی این حس یعنی چه؟ چشیده ای تا حالا؟ اما نگفتم. قبلا هم به "الف" گفته بودم که هر چقدر هم از پشیمانی "ن" حرف بزند باز سالهای عذاب و پریشانی مرا به من برنخواهد گرداند. اما نگفتم که حالم از شنیدن صدای "ن" به هم می خورد. دیروز که توی استرس شدید کاری آنهم از دست یک مدیر مرد دیگر، اس ام اس زد که "ن" قرار است زنگ بزند و خواهش کرد که با احترام با او حرف بزنم ناخودآگاه یک خنده عصبی تحویل خودم دادم. کی از چی حرف می زند؟ چرا بعضی ها فکر می کنند هر کار که بخواهند می توانند با اعصاب و روحیه و شخصیت یک آدم بکنند؟ چرا بعضی ها انقدر خودخواهند که به خاطر خوش خوشان زندگی زناشوییشان از من می خواهند که تمام آن حس های عذاب دهنده و تمام آن نفرت چند ساله را بگذارم کنار و انگار که هیچ اتفاقی نیافتاده از آب و هوا با "ن" حرف بزنم وببخشمش تا عذاب وجدانش برطرف شود و زندگی زناشوییشان شیرین شود
؟ ..
حالا وسط این هیر و ویری که من گه گیجه گرفته ام با این مدیر بی منطق چه کنم که هر چند وقت یکبار تمام استرس ندانم کاری هایش را روی سر من و همکارانم خالی می کند دیگر راست و ریست کردن روحیه ی "ن" به نظرم احمقانه ترین کار ممکن در مورد برخی مردان بود که حال مرا به می زنند
..
میان اینها تو هستی اما. خانه که رسیدم با انرژی فراوان یک شام لذیذ پختم. بعد از مدتها. برای تو و دخترک. تو را دوست دارم. تو به من اطمینان می دهی. منطق داری. به اندازه ی من برای این رابطه وقت و انرژی و احساس به خرج می دهی. از تو ممنونم. بوی غذا که توی خانه پیچید و صدای ملایم گیتار که خانه را پر کرد دراز کشیدم روی کاناپه چشمانم را بستم و تمام صبح و بعد از ظهر مزخرف عذاب آور و حتی گریه های عصبی ظهرم توی شرکت را به خاطر آوردم. اما تو بودی. تو در راه خانه ی من بودی و من می توانستم تمام این بدی ها را بگذارم پشت این درهای چوبی قهوه ای و زیر نور ملایم مهتاب منتظر رسیدنت باشم
.
.

Oct 16, 2007

ماجرا های یکشنبه 23 مهر و من

بعد از توفانی که گذشت حالا آرام ترم. باز هم از همان اعصاب خورد شدن های تکراری و غیر قابل اجتناب کار در بخش خصوصی. شنیدن حرف زور.
باور کنید یا نه صبح هنوز در حال و هوای فیلم دیشب بودم. اصلا به این فکر نکردم که کی زنده ماند و کی به آغوش خانواده اش بازگشت و کی با زندگی آشتی کرد. داشتم به عشق های افلاطونی فکر می کردم. عشق یونس به هستی. عشق حسابدار به هستی. عشق هستی به هر کدامشان که آخرش هم مثل راز سر به مهر باقی ماند و شاید از نگاههایش باید حدس می زدی واقعا به کی علاقمند است. گذرانِ زندگی. و بحرانی که از دلش آهن های آبدیده بیرون آمدند و تسبیح قرمزی که نشان خون دل بود. خوشحال شدم که این همه دیالوگ زیبا شنیدم و آخر فیلم با صحنه های سبک عروسی روبرو نشدم. خوشحال شدم که علی نصیریان شاهکار بود. پیرمرد لنگانی که عاشق واقعی بود و هستی از دالان مرگ با شنیدن مناجاتش به دنیای خاکی بازگشت. صبح حال عجیبی داشتم که البته با چرندگویی های مدیرعامل هم به شکل وصف ناپذیری به گند کشیده شد
اتاق خوابم طی یک تصمیم اساسی زیر و رو شد. دکوراسیونش را عوض کردم و یکدست ست اتاق خواب عالی برایش گرفتم. تمام وسایل اضافی حتی کامپیوتر را از آنجا بیرون آوردم. تمام شلوغی هایش را از آن گرفتم. کردمش جایی برای آرام گرفتن. تصمیم کبری بود که از لحظه ی گرفتن تا به انجام رساندنش واقعا تلاش کردم و حالا خوشحالم که آن چیزی که درون ذهنم به تصویر کشیدم به واقعیت تبدیل شد. این هدف های کوچک مرا خیلی امیدوار و مصمم می کنند. هر کدامشان انگار شارژری هستند که به من یادآوری می کنند اگر چیزی بخواهم با برنامه ریزی و جدیت به آن خواهم رسید. می ماند کنکور سال بعد. امسال متاسفانه قبول نشدم. آنهم دقیقا به این خاطر که دور دو تا از کتابهای مرجع را خط کشیدم و نخواندمشان. طبیعتا 40 درصد سوالها بی جواب ماندند و معدل قبولی نگرفتم. اولش دلم سوخت چون برای بقیه درسها زمان گذاشته بودم. اما حداقلش این بود که خیلی چیزها یادگرفتم و سال دیگر با برنامه ریزی بهتر امیدوارم اتفاق امسال را جبران کنم. البته قبولی من در کنکور ارشد با کار تمام وقت بیرون و رسیدگی به تمام امور دخترک و مسئولیت های ریز و درشت خانه و حمایت روحی مادری که بعد از فوت پدر حالا اصلا دلم نمی خواهد تنها بگذارمش شق القمر است. اما اگر به این هدف هم برسم واقعا به خودم آفرین خواهم گفت. تا ببینیم چه می شود
فعلا که می ماند جواب دادن به یک نامه ی سراسر ناامید کننده از شرکت طرف قرارداد خارجی که از هزینه های درخواستی شرکتِ ما فقط حاضر شده حق گمرک را بازپرداخت کند و ترجمه ی یک متن بیخود از یک کار شخصی که در عوض برایش پول خوبی خواهم گرفت و عصر هم گشتن به دنبال یک روتختی حسابی و خریدن کلم بروکلی برای یک غذای لذیذ و صدالبته فکر کردن به ماجرای صبح و حرص خوردن از دست مدیرعاملی که هیچ چیزش به مدیر نرفته
!
!

Oct 11, 2007

thats enough, to have a rose from the rose garden of the world!*

خوب پیاده روی به کنار. اما امروز که داشتم از یکی از خیابان های خَفَن سرپایینی ورودی به سهروردی پایین می آمدم و به این فکر می کردم که اگر با این شیب تندی که این خیابان یا بهتر بگویم کوچه دارد، پایم را از ترمز بردارم و همینجوری بدون کنترل بیایم پایین آنوقت چند نفر را سر راه زیر گرفته و آخرش مخم به کدام دیوار خواهد خورد، چشمم افتاد به یک آقای کیف سامسونت به دست و کت و شلوار پوشیده که داشت با چه هن و هنی از این کوچه سرپایینی در جهت مخالفِ من یعنی سربالایی بالا می آمد. به قیافه اش می خورد که کارمند شرکتی از همین کوچه ی قله اِورستی باشد. یک لحظه از خودم پرسیدم که اگر به من چقدر حقوق و مزایا و پاداش و اضافه کار و حق اولاد و مسکن و خوار و بار بدهند حاضرم هر روز پای پیاده این سربالایی را بالا بیایم و به هن و هن بیفتم؟ و راستش هیچ جوابی پیدا نکردم. احتمالا این به خاطر اهمیت ندادنِ من به پول و مثلا صوفی مسلکی نیست. به خاطر بالا رفتن پول از سر و کولم هم نیست چون همین الانش هم دخلم با خرجم نمی خواند. بلکه از همه مهمتر به خاطر تنبلی ست. البته باز گفته باشم پیاده روی با کفش های کتانی و یک کیف کوله ی سبک در هوای نیمه خنک بدون استرس و کم وقتی و بی وقتی به کنار. آنجا می شود تنبلی را کنار گذاشت. اما به هیچ قیمتی حاضر نیستم هر روز اول صبحی کوهنوردی کنم تا بعدش با دانه های عرق روی پیشانی و زیر بغل و با یک پرچم فتح قله ی نامرئی بنشینم پشت میز کارم
!
* گلعذاری ز گلستان جهان ما را بس

Oct 9, 2007

اولین باران پاییزی را پریروز به چشم دیدم. دو روز هم بلاگر مشکل داشت و از هیجان دیدن باران نشد همان روز بنویسم. چند روز پیش تصمیم گرفتم دوباره اینجا را با همان اسم آهو ادامه دهم. توی یکی از پست های قبلیم نوشتم که چرا اسم را عوض کردم و باقی قضایا. اما امروز احساس کردم اینطوری انگار این وبلاگ 2 پاره شده. نوعی خیانت به حسابش می آوردم. خنده دار نیست؟ و حالا می خواهم دوباره و برای همیشه و تا هر زمانی که از این وبلاگ نشانی هست سردرش همان اسم قدیم آهو باشد. من در این دنیای بزرگ مجازی با اسم آهو شناخته شدم. اگر قرار است روزی از یادها بروم بگذار با همان اسم آهو باشد

امضا
بانوی جَو زده

Oct 1, 2007

هجویاتِ احتمالا ناشی از سرماخوردگی و گرسنگی

از صبح ژاکت خانم د را انداخته ام روی دوشم و دمر افتاده ام روی میز. حوصله ی هیچ کاری ندارم. صبح می لرزیدم. تنم یخ کرده بود و فکر کنم فشارم افتاده بود. به خاطر تعطیلات احتمالی آخر هفته حال مرخصی گرفتن نداشتم. کار زیادی هم نداشتم. این بود که با بی حوصلگی تمام منتظرم ساعت کار تمام شود. کمی کتاب تسلی* را خواندم. چیز مسخره ایست. حداقل برای این روزها که دلم یک کتاب حسابی می خواهد که جگرم را حال بیاورد. این هم یک جمله ی احمقانه ی فیلسوفانه از کتاب
چه لزومی دارد برای اجزای زندگی گریه کنیم
؟
کل زندگی گریه دارد
(سِنکا)

یا این یکی
این که بفهمیم حرف احمقانه ای زده ایم یا کار احمقانه ای کرده ایم چیزی نیست، ما باید درس بسنده تر و مهم تری را بیاموزیم: این که ابلهی بیش نیستیم
(مونتنی)

و مثلا این یکی
فقط اگر می توانستم از این توهم خلاص شوم که نسل آدم های رذل و نکبت را همتراز خود بدانم، حال و روزم بسیار بهتر می شد (شوپنهاور)

هه
فیلسوفها هم آدمهای مازوخیست افسرده ای بوده اند
بگذریم. من امروز شمشیرم را برای این کتاب از رو بسته ام

یک مقاله خوب هم اینجا خواندم
.
آخیش
یک صدای رعد و برق هم شنیدم
کاش باران بزند
Free counter and web stats