Nov 26, 2007

تو به من می گی رنگین پوست؟

متن زیر را که وفا برایم ایمیل کرده اینجا می آورم
:
:
اين شعر کانديداي شعر برگزيده سال 2005 شده بود
توسط يک بچه آفريقايي نوشته شده و استدلال شگفت انگيزي داره
.
وقتي به دنيا ميام، سياهم، وقتي بزرگ ميشم، سياهم
وقتي ميرم زير آفتاب، سياهم، وقتي مي ترسم، سياهم
وقتي مريض مي شم، سياهم، وقتي مي ميرم، هنوزم سياهم
و تو، آدم سفيد
وقتي به دنيا مياي، صورتي اي، وقتي بزرگ ميشي، سفيدي
وقتي ميري زير آفتاب، قرمزي، وقتي سردت ميشه، آبي اي
وقتي مي ترسي، زردي، وقتي مريض ميشي، سبزي
و وقتي مي ميري، خاکستري اي
و تو به من ميگي رنگين پوست
?
.

و مگر دیگر حرفی هم برای گفتن می ماند
?

Nov 25, 2007

...

احساس قدرت و استقلال می کنم
احساس قدرت و استقلالی که مقادیر متنابهی اندوه به همراه دارد

Nov 21, 2007

It's me, in the cave

نمی دانم از باران است
یا از این بیماری که همه ی ما را درو کرد و خوشبختانه دارد کم کم گورش را گم می کند
یا از سالگرد رفتن پدر که همین روزهاست
یا از دردی که از هفته ی پیش توی قلبم خانه کرد
که گمان می کنم
از بالای ابرها افتادم پایین
بدون نردبان
و در میان دریا رها شدم
بدون قایق

چرا نقطه ی اتصالی نیست
جایی که با میل خودت به آن وصل باشی
چرا جایی نیست که در آن قایم شوی وقت خستگی
چرا همیشه و همیشه
همین است که هست
چرا انقدر واقعی ست همه چیز
چرا این همه لخت است
چرا این حقایق مرا رنجیده و مبهوت می کنند
چرا آرزوها را می پیچیم توی بقچه ی دلتنگی و می گذاریم خاک بخورند
چرا سیاه، سیاه است و خاکستری، خاکستری
و محال است که در میان آن بتوان رگه هایی از نور پیدا کرد
چرا همه چیز
مثل سنگ سیاه مزار پدر
سرد است
سرد

Nov 19, 2007

باقی سلامتی شما

من و خانواده ی محترمه در حال کلنجار رفتن با ویروس مسخره و موذیِ این بیماریِ افغانی یا پاکستانی و خلاصه نمی دانم کجایی هستیم که تقریبا آدم را کله پا می کند. به محض خلاصی از آن و به مجرد اینکه عقلمان سرجایش آمد و حرارت بدنمان عادی شد و چشمهایمان از آلبالو گیلاس چیدن دست برداشت و شصت دفعه عدد سیصد و هفت هزار و صد و چهل تومان را سیصد و هفتاد و یک هزار و چهار تومن نخواندیم، برخواهیم گشت. در ضمن از اینکه این مطلب بی خود با کمال پررویی پینگ هم خواهد شد صمیمانه عذر خواهی می کنیم

Nov 15, 2007

...

من روی موبایلم یک پرتره از سه گوسفند زیبا گذاشته ام که صمیمانه کله هایشان را به هم چسبانده اند و با چشمانی پر از حماقت به دوربین نگاه می کنند. دخترک مانده که چرا این عکس را عوض نمی کنم. راستش من با آن حال می کنم. با دیدنش یاد هیچ خاطره ی خوب یا بدی نمی افتم. خالیِ خالی ست. به من یادآوری می کند سخت نگیرم و از این حیوانهای زبان بسته یاد بگیرم که زندگی را زندگی کنم نه اینکه با آن کلنجار بروم. به نظر شما بد کاری می کنم الگویی به این خوبی و بی ریایی دارم
!
؟

Nov 13, 2007

از خود با خویش

تنم یخ کرده. پنجره را می بندم و می نشینم این پشت. اتاق بغلی یک جلسه ی 5 نفره است. گواهی های نقص که دوبار چکشان کرده ام روی میز پخشند. تقریبا 70 تایی هستند و کارشان تمام شده و باید بدهم دی اچ ال شوند. یک قرص ماهی و یک آرام بخش خورده ام. سعی می کنم خونسرد باشم. قدمهایم را آرام برمی دارم. دیشب تا صبح تقریبا فقط چشمانم را بسته ام بی اینکه بخوابم. دم صبح خواب دیدم. من و پدر و مادر یک جای خیلی خوب رفته بودیم مثل مسافرت. یک جای ییلاقی. روی یک تخت چوبی نشسته بودیم و نان و پنیر و گردو می خوردیم. همه چیز خیلی خوب بود و از اضطراب تلخ این روزها خبری نبود. صبح دوش گرفتم و آمدم شرکت. سرحال نبودم انگار منتظر خبری باشم. روز خوبی نیست. سعی می کنم خونسرد باشم. حتی حالا که خبر دادند مادربزرگ بچه های خانم "د" توی آشپزخانه افتاده و تمام کرده و خانم "د" همانی که پارسال همین موقع شوهرش مُرده بود با رنگ پریده و چشمان گریان از در این شرکت رفت بیرون، حتی حالا که این فکر احمقانه به سرم زده که فرار کنم، حتی حالا که تنم یخ کرده و یک بغض سنگین هی راه گلویم را بالا و پایین می رود ، سعی می کنم خونسرد باشم
.
.
پ.ن1. دیشب ساعت 1 تمام حرفهای تلنبار شده ی دیروزم را روی کاغذ نوشتم. یک صفحه، دو صفحه، سه صفحه، چهار صفحه، پنج .. آخرش هم نوشتم "آخیش حالا تمام حرفهایی را که باید به دکتر "س" می زدم اینجا نوشتم و 20 هزار تومان ناقابل هم ماند توی جیبم. می روم کافه اوریانت* و با آن یک قهوه ترک و پای زردآلو می خورم. تنهای تنها. شاید سیگاری هم کشیدم

پ.ن2. علیرغم تمام کاغذ سیاه کردن های دیشب که اسمشان را "خود نقدینگی!" گذاشته بودم، باز هم تمام شب نخوابیدم. استرس شدید دارم و متوسل به آرام بخش شده ام. حالم خوب نیست. دلایلش را هم کم و بیش می دانم. امیدوارم مقطعی باشد

پ.ن3. نیمه شب که از این طرف به آن طرف غلت می زدم به یک چیز دیگر هم فکر می کردم. اسب ِ رو به مرگ را می کُشند. یک تیر و خلاص. حتی اگر خیلی زیبا باشد و حتی اگر صاحبش خیلی دوستش داشته باشد. اتفاقا به همین خاطر است که راحتش می کند. نمی خواهد زجر کشیدنش را ببیند. آرام آرام مردنش را هم. زوالش را هم. پس تمامش می کند .. یک چیزهایی مثل اسب است. یک اسب کهر زیبا. اما رو به زوال که می افتد، قبل از اینکه نفسهای آخرش را بکشد، تا زمانی که هنوز زنده است، هر چقدر هم که مثل تخم چشم دوستش داشته باشی، باید تمامش کنی. و خلاص

پ.ن4. خوب می شوم
.
.
عکس کنار وبلاگ*

Nov 7, 2007

فانتزی مرگ و سالاد کاهو

دهانم را باز کردم و قاچ گوجه فرنگی را گذاشتم توش. با دندانهایم فشارش دادم و آبش پخش شد. بعد شوری نمک بود. بعد هم طعم گس خوش گوجه فرنگی خام. و شروع به جویدن کردم. همانموقع با همکارم صحبت از لیپوساکشن می کردیم. همکارم با شوخی گفت من با این باسن بزرگ توی قبر هم جا نمی شوم. من هم به شوخی از یک جای دیگر اندامم حرف زدم که احتمالا توی قبر جا نمی شود. بعد ناگهان خودم را تصور کردم توی کفن که محکم مرا پیچانده اند توی آن کتان سفید و کمی هم بوی کافور می دهم و بالای سر و پنجه هایم را مثل شکلات بسته اند. حالا از غسالخانه دَرَم آورده اند و روی دست می برندَم و بعضی ها دنبالم راه افتاده اند و برایم گریه می کنند. راستی کی؟ چه کسی برای من شیون خواهد کرد؟.. خوب احتمال قوی دخترک یکی از آنهاست .. اووه .. فانتزی کمی دردناک شد! .. یک فانتزی که روزی از راه خواهد رسید. من و همکارم در حالی که هیچ کدام لبمان را با جمله ی "خدانکنه" هم نمی گزیدیم، انگار که قرار است از برنامه ی مهمانی یا یک سفر حرف بزنیم، داشتیم برگهای سبز کاهو را می جویدیم و در ظهر یک روز معمولی ِ کاری از روز مرگمان حرف می زدیم. از روزی که با هر حادثه ی احتمالی، دیگر قلبمان نتپد و اندامهایمان هیچ حسی نداشته باشند و گرسنه نشویم. ما انسانها زندگی می کنیم تا روزی که بمیریم. به همین سادگی. ما از صفحه ی روزگار محو خواهیم شد. فوقش قاب عکسی می ماند و خاطراتی. بُعد عاطفی یا روحانی قضیه را فراموش کن. فقط به این تن خاکی فکر کردیم با تفاوتهایی کم و بیش با تنهای خاکی دیگر. تنی که وقتی دستوری از مغز دریافت نکرد به تکه ای گوشت رو به فساد تبدیل خواهد شد. راستش جریان مرگ و اینها به کنار، من هیچ از این جریان کفن پیچ کردن و دفن خوشم نیامد. یعنی خودم را که در این حالات تجسم کردم فکر کردم خوش بحال ادیانی که مرده را دفن نمی کنند و می سوزانند یا لااقل توی تابوت می گذارند. این مراسم کفن پیچ کردن و کافور زدن و نماز خواندن و صورت میت را باز کردن و الباقی قضایا هیچ به مذاق خوش نمی آید خصوصا وقتی خودم قهرمان این فانتزی باشم.. راستش تا حالا هیچ وقت خودم را در این حالت مجسم نکرده بودم. کاش می شد یک زمانی دیگر در جایی دیگر در کنار یک آدمهایی دیگر و با مراسمی دیگر مُرد
!
!

Nov 5, 2007

کل اگر طبیب بودی

به گمانم یکی از بزرگترین بدبختی های ما آدمها این است که هیچوقت یا حداقل خیلی از اوقات "نــــــه" گفتن را یاد نمی گیریم
Free counter and web stats