Dec 26, 2007

یلدا

از میان اس ام اس های لوس و تکراری شب یلدا فقط یکیش که از یک شماره ناشناس هم برایم فرستاده شده بود خیلی به دلم نشست
:
یلدا یعنی یادمان باشد زندگی آنقدر کوتاه است که یک دقیقه بیشتر با هم بودن را باید جشن گرفت
و
.
.
یلدا یعنی یادمان باشد زندگی آنقدر کوتاه است که یک دقیقه بیشتر با هم بودن را باید جشن گرفت
یلدا یعنی یادمان باشد زندگی آنقدر کوتاه است که یک دقیقه بیشتر با هم بودن را باید جشن گرفت
یلدا یعنی یادمان باشد زندگی آنقدر کوتاه است که یک دقیقه بیشتر با هم بودن را باید جشن گرفت

Dec 17, 2007

ریشه در خاک

امروز دوست دارم به تمام دنیا سلام کنم. با نگهبان ساختمان و با پسر قدکوتاه تحصیلدار شرکت روبرو حال و احوال کنم و سر به سر منشی شرکت بگذارم. دیشب توی باران ریز که می رفتم طرف ماشین، از سایه ی خودم هم می ترسیدم. توی اتوبانِ تاریکِ بارانی هم از ماشینهای اطراف. مثل کودکی بودم که به زور از آغوش مادرش جدایش کرده باشند و فرستاده باشندش توی خیابان. اما امروز خوبم. آرامش غریبی دارم و قطرات باران برایم آواز می خوانند. همه ی اینها به خاطر حس خوب دوست داشته شدن است. می دانم. انتظار شیرین هم آدم را گرم می کند. انتظار یک دیدار کوتاه. یک حرف شیرین. یک نگاه گرم. یک دست مهربان. احساس می کنم به یک درخت با ریشه های بلند در خاک تکیه داده ام. ریشه هایی محکم تر از آن که به چشم می آمدند. احساس می کنم میوه ی گسی زیر دندانم مزه مزه می کنم که حاصل خون دل خوردن و انتظار کشیدن است. احساس می کنم ریشه ها دارند آرام آرام توی تمام تنم جریان می یابند و حالا دیگر می توانم زیر سایه ی این درخت بنشینم
می توانیم بنشینیم

Dec 16, 2007

لباس خواب ها
لباس خواب های حریر معصومم
کاش می توانستیم با هم حرف بزنیم

Dec 13, 2007

کاش اهمیت در نگاه تو باشد- آندره ژید

چقدر امروز دوست دارم بی پروا بنویسم. باز مثل قبل ترها. من باید بنویسم و این سندرم خفقان وبلاگی را از رو ببرم. درست گفتم خ ف ق ا ن . وقتی نتوانی از آنچه توی دلت می گذرد راحت حرف بزنی یعنی خفقان گرفته ای . گیرم که پست های بلند سیاه کنی اینجا. دیشب که داشتم کتاب مائده های زمینی آندره ژید را می خواندم این جمله را توی برگ سفیدی که لای کتاب می گذارم یادداشت کردم:درها را به روی من بسته ای، درهای عقیده و فکر و احساست را
دیشب که داشتم کتاب را می خواندم به خیلی چیزهای دیگر هم فکر کردم. به زنانی که اینجا می شناختم. به دوران وبلاگ نویسی دسته جمعی مان. به دوستی ها و حسادت ها. به خنده ها و گریه های با هم. به خاطرات کوتاه مشترک. دلم برای وبلاگ دسته جمعی مان تنگ شد. چه راحت بودیم آنجا. خودمان را فریاد می زدیم تا شاید کمی از بار بودنمان کم کند. یک دوست روزی به من گفت شما هیچ سنخیتی با هم ندارید جز اینکه همه زنانی تنها هستید. و شاید هم راست می گفت. ما از خیلی جهات با هم هماهنگ نبودیم. ولی همه یک دغدغه ی مشترک داشتیم. همه مادرانی تنها بودیم. و این کم چیزی نبود. ما داشتیم درد تنهایی مزمنمان را با نوشتن آرام آرام درمان می کردیم. حالا سالها از آن ماجراها گذشته. تنهایی مان هم شده بخشی از زندگیمان. که دیگر قصد گریزی از آن نیست. هر روز به آن سلام می کنیم و هر شب کنارش می خوابیم
اما یادآوری گذشته آدم را گاهی آزار می دهد. چون ما آدمها هیچ روزی مثل روز قبل نیستیم. ما، جسممان، روحمان، زندگیمان، احساسمان، افکارمان هر روز در حال تغییر و تحول است. و توی این سرعتی که ناگزیر با آن همراهیم گاهی دلتنگی برای گذشته قلبمان را فشرده می کند. برای چیزهایی که امروز دیگر مثل دیروز نیستند. باید همزمان با این سرعت پیش رفت. دلتنگ بود اما پیش رفت. گاهی هم اشکی ریخت اما پیش رفت. باید گذشته را توی قلب ذخیره کرد و کوله ای به دوش انداخت و به سوی فردا رفت
.
عکس های هیدروفروم را که دیدم یاد تو افتادم. یخبندان ژنو را دیدم و یاد تو افتادم. یاد آفتابی که لبخند ما زنان شرق را به آن تشبیه کردی. تو حق داشتی. یخبندان که با قلب آدمها دوست نیست. ولی قلبهای یخ زده چی؟ آنها هیچ جای دنیا، هیچ جای دنیا گرم نمی شوند دیگر
.
پس در انتظار بمانیم
.
در انتظار هر آنچه به سویمان می آید. تنها خداست که نمی توان در انتظارش بود
آندره ژید

Dec 10, 2007

پاییز زیبا
پاییز آرام
پاییز غمگین
خیلی دوستت داشتم

اما امسال دیگر نمی خواهمت
حوصله ام را سر برده ای
می شود تشریف ببری لطفا
؟

Dec 9, 2007

آبی و دیگر هیچ

داستان خاطره روسپیان سودازده ی من اثر گابریل گارسیا مارکز را خواندم. البته که به پای صد سال تنهایی نمی رسد. یادم هست زمان نوجوانی کتابهای صد سال تنهایی- ریشه ها- مادام بواری- همسایه های احمد محمود و بعد تر زمین سوخته اش (یا شهر سوخته؟ درست یادم نیست) آنچنان تاثیری بر من گذاشتند که هنوز که هنوز است فراموششان نکرده ام. کتاب زن در ریگ روان نوشته ی کوبو آبه را هم چند وقت پیش خواندم البته کتاب را سال 83 خریده بودم! کتاب خوبی ست. داستانی سراسر شک که نمی دانی آخرش به کجا ختم می شود و پایانی خیلی تاثیر گذار و دردناک از واقعیت هایی که در زندگی انسانها وجود دارند و از آنها گریزی نیست. شاید هم حکایتی از عشق است. اما فرق این عشق با عشق های دیگر در آزادی ست. در این کتاب مرد داستان محکوم می شود که درون گودالی با یک زن به سر ببرد. و این همزیستی اجباری در آخر به عشق می انجامد. شاید هم عشق نیست. فقط از سر عادت مرد داستان آخرش با اینکه راه فرار را پیدا می کند اما نمی رود. شاید رمقی برای فرار برایش نمانده. و شاید محکوم به پذیرش سرنوشت شده. شاید هم عاشق. ولی آنچه بیشتر توی چشم می زند تاثیری است که دیگران نه به میل مرد بلکه به اجبار روی سرنوشتش گذاشتند و تغییرش دادند و مرد پس از مدتها تلاش سرانجام تسلیم این شرایط شد. این دردناک است. برای همین است که می گویم امیدوارم مرد به خاطر عشق به زن از فرار چشم پوشیده باشد نه اجبار. چرا که در غیر این صورت دیدن عجز او انسان را به کل نسبت به پدیده ی جبر در زندگی دلزده و غمگین می کند
.............................

سه گانه ی کیشلوفسکی (آبی- قرمز- سفید) را هم دیدم. آبی را بیشتر دوست داشتم
.............................

یادش به خیر قبل تر ها که بشتر با وبلاگ نویس ها ارتباط حضوری و غیر حضوری داشتم شرایط با حالا خیلی فرق می کرد. اوایل که راحت تر می نوشتم. تقریبا کامنت گذاشتنم به کل تعطیل بود و خواننده های ثابت و غیر ثابت خودم را هم داشتم. بعد کمی منزوی تر شدم و بالطبع از دل برود هر آنکه از دیده برفت. اما باز هم مشکلی نبود. من برای دل خودم می نوشتم. واقعا خیلی مشکل با ویزیتور و کامنت نداشتم. و همین باعث شد که روابطم با دنیای وبلاگستان خیلی محدود شود. حسابش را بکنید از سال 81 وبلاگ می نویسم و چند وقت هم وبلاگ پر سر و صدای لافم فینی را با چند خانم نوشتیم. اما دریغ از لینک وبلاگم در خیلی از وبلاگها. شکایتی هم نداشتم. من هم هیچ لینکی توی وبلاگ قبلیم نبود. و خوب از هر دست بدهی از همان دست هم می گیری. چیزی که خنده دار است برخورد وبلاگ نویس های جدید است. آنهایی که زمانی اصلا وجود هم نداشتند آمدند و زدند و شلوغ کردند و بردند. باز هم خوب است. سرمان گرم می شود. مطالب جدید می خوانیم. گاهی هم حوصله کنم نظری می گذارم آنهم نه به خاطر کسی. به خاطر نیاز درونی خودم برای ارتباط بیشتر. برای بیرون آمدن از لاکی که چندین وقت به دور خودم و وبلاگم کشیدم. اما عکس العمل ها برایم جالب است. دریغ از بالا بردن دست! یعنی همین که ببینم طرف نظر من را دیده و خوانده و می داند که حالا مثلا لینکش در وبلاگ من هم هست کافی است. اما خوب گفتم که دریغ. یاد خودم می افتم. زمانی که خیلی برو بیا داشتم آیا به نظر ویزیتوری که گفته بود به شما لینک دادم جواب می دادم؟ شاید بیشتر باد می کردم. شاید به وبلاگش سر هم نمی زدم تا کلاسم حفظ شود. اما نه یادم هست که گاهی هم بی سر و صدا سر می زدم. اگر چند تا شعر و گل و بلبل و صد جور آیکون می دیدم که همانطوری پاورچین برمی گشتم. اگر چیز به درد بخوری پیدا می کردم اقلا یک نظری می گذاشتم و می گفتم به وبلاگستان خوش آمدید. اگر هم می دیدم طرف قدیمی و استخوان دار است که کلی هم ذوق می کردم. اما حالا که سالهاست وبلاگ می نویسم کمی تعجب آور است که گاهی هیچ بازخوردی از طرف مقابل نمی بینم. چون همیشه منتظر دیگران بودم که بیایند و بخوانند. مدتی هم نظر خواهی را برداشتم. فکر می کردم وظیفه ی من فقط نوشتن است. می دانم جالب نیست. هر ارتباط دو طرفه ای پیروز است و یک طرفه اش رو به فنا. شاید هم همین طرز فکر و روحیه که من داشتم به شدت وبلاگم را تحت تاثیر قرار داد. البته این را گفته باشم اینجانب مثل همیشه خر خودم را می برم. اما اعتراف می کنم که میل به خوانده شدن، به دیده شدن، شنیده شدن هیچ وقت از بین نمی رود به گمانم. پس می نویسم و می نویسم .. اما یک جمله می خواهم بگویم. که اگر نگویم غم باد می گیرم. شما را جان عزیزتان، وبلاگ نویس های خاک خورده ی بی سر و صدا را با دیگران به یک چوب نزنید. دلمان می گیرد و با هیچ چنته ای هم باز نمی شود دیگر

Dec 8, 2007

دخترکم، ما در دنیا تنهاییم
.
.
.
خاطره روسپیان سودازده ی من- گابریل گارسیا مارکز

Dec 2, 2007

شبها وقت خواب، حرف های عجیب و غریب از توی ذهنم می گذرند و کلمات مثل رود توی تاریکی شب جاری می شوند و تا حوصله کنم بنویسمشان خوابم می برد. صبح که بیدار می شوم، تلالو روز هیچ اثری از افکار بلند شب قبل نگذاشته است. تا دوباره شب از نو شود و شب واره ها از نو
این بار جادوی شب را جدی خواهم گرفت
Free counter and web stats