Jan 26, 2008

آری، نه

محض اطلاع خوانندگان عزیز آهو عرض کنم که بنده اگر اجل معلق این طرف ها نیاید حالا حالا ها در خدمتتان هستم. دکتر فقط تشخیص کم خونی (البته کمی بالا) داد که با دارو قابل درمان است و خوشبختانه مشکل دیگری در خونم وجود ندارد. قرار شد بعد از گذراندن یک دوره درمان آزمایش مجدد بدهیم ببینیم داروها کار خودشان را برای بالا بردن هموگلوبین های نازنین خونم کرده اند یا نه؟
.

این روزها بیشتر در رختخواب و خانه هستم. دخترک کیف می کند. کمتر شرکت می روم و چون کارها را تحویل دادم فقط در صورت وجود کاری ضروری سری به آنجا می زنم. تا ده روز دیگر ماراتن بعدی شروع می شود. برنامه های این هفته دندانپزشکی، سرزمین عجایب به مناسبت تمام شدن امتحانات دخترک، و اگر امکانش باشد یک سفر کوتاه هستند. نمی دانم چرا این کار جدید کمی با ابهتش مرا
ترسانده. شدیدا از همه التماس دعا دارم
:)
.

حالم خوب است. انقدر از صبح در هیجان آن لوح بودم که وقتی گفتی گرفتنش تجربه ی دردناکی بوده انگار تازه به خودم آمدم. راست می گفتی. سخت است که آدم لوح افتخار کسی را که دیگر نیست در دست بگیرد. یاد دو روز پیش افتادم. من آن روز تا شب بارها خواسته بودم چیزی برایت بنویسم. نتوانستم. خواستم نامه بلند بنویسم. باز هم نتوانستم. سکوت کردم. و گذران این سالها را مرور کردم
خیلی چیزها هست که بخواهیم از آنها بگوییم. خیلی چیزها، آنقدر زیاد که گاهی زمان کم می آید برایشان
.

هتل لاله، یک عصر زمستانی

مرد برگه را با وسواس از کیفش درآورد و به دست زن داد. با دقت تمام توی یک پوشش پلاستیکی جاسازی شده بود. زن شروع به خواندن کرد. برگه ای کمی زرد به اندازه کف دست با نوشته های آبی نستعلیق. به جمهوری اسلامی رای می دهید؟ و یک آری بزرگ زیر برگه. زن کاغذ را در دست گرفت و لحظه ای گیج شد. برگ مربوط به رای گیری سال 58 بود. تقریبا سی سال پیش. زن به مرد نگاه کرد. این برگ بخشی بی جان از تاریخ بود. ولی چرا اینجا بود؟ چرا مهر نداشت؟ چرا دست مرد بود؟ زن پرسید: پس چرا اینجاست؟ و با تمام اطمینانی که در صدایش بود و گمان می کرد مرد هم جزو آن نود و هشت درصدی بوده که به جمهوری اسلامی رای آری دادند پرسید؟ چرا توی صندوق نرفت؟ و مرد با ته خنده ای شیطنت آمیز در چشمانش گفت : چون آن یکی را انداختم توی صندوق. تازه زن فهمید چی به چی ست. یک رشته افکار و اتفاقات و احساسات پشت سرهم توی ذهن زن ردیف شدند. زن خنده اش گرفت. خنده ای از روی هیجان کشف یک حقیقت. حقیقتی پشت آنچه که همه حقیقت می پنداشتندش. یک نفر از آن دو درصدی که به جمهوری اسلامی رای آری نداده بودند( آنهم نه به دلیل تعصب سلطنت طلبانه بلکه به این دلیل که می خواستند بدانند جمهوری اسلامی واقعا چیست و چه تعریفی دارد)، اینجا روبروی زن نشسته بود. بخشی جان دار از تاریخ

Jan 23, 2008

از کرامات شیخ ما ..

آقا اگر نگویم خفقان می گیرم. این کلمه ی ندید بدید تازه به دوران رسیده را که شنیده اید. یکی اش اینجا بغل گوش ماست (که خدا را صد هزار مرتبه شکر تا چند روز آینده دیگر نمی بینمش و از اینجا می روم) پسرک 18 سالش تازه تمام شده. دیپلم ردی است. پدرش کلی این در و آن در زد که از دانشگاه های دبی برایش پذیرش بگیرد که تا حالا موفق نشده چون احتمالا اگر امتحان ورودی در کار باشد این طفلک سوال ها را جواب نداده رد است. سربازی اش را خریدند که یکوقت توی سربازی خدا نکرده از راه به در نشود. چک پول های رنگارنگ است که مدام توسط پدر عزیز تر از جانش به پایش ریخته می شود. معمولا پای تلفن برای شروع مکالمه سلام نمی کند. فارسی را با لهجه شیرین آذری صحبت می کند چون اصالتا تبریزی است و چند سالی است که پایش به تهران باز شده. این آقا پسر دماغ عمل کرده دارای یک فقره ماشین بی ام و 60 میلیون تومانی است که از آن در جهت امور خیر دختر بازی آن هم حوالی جردن استفاده بهینه می کند (انگار یک دهه عقب است و نمی داند عمر جردن مدتهاست به سر آمده، البته برای موجوداتی از این قبیل احتمالا تهران است و جردنش) همین دیروز که با خواهرش قهر کرد بابا جانش که می شود مدیر دست و دلباز ما یک عدد ساعت رولکس 6 میلیون تومانی برایش تلفنی سفارش داد که آقازاده آب توی دلش یک وقت تکان نخورد. خلاصه از کرامات این موجود همین که اگر مشتری یا ارباب رجوعی اتفاقی وارد شرکت می شد در اتاق را می بست و پشت در قایم می شد چون اصولا حرف زدن بلد نیست و روابط عمومیش در حد صفر می باشد. حتی پدرش هم این را می داند و چون خودش هم می داند که اینجا تقریبا هیچ کس تحویلش نمی گیرد و بیشتر دلمان به حالش می سوزد گاهی با همان تکه های نصف فارسی نصف ترکی دق دلی اش را سر پدر خالی می کند. خلاصه عالمی دارد برای خودش. مانده ام دریچه دید اینجور آدمها چه اندازه است؟ جهان بینی شان چه شکلی است؟ اصلا جهان بینی دارند؟ ارزش برایشان کدام است و ضد ارزش کدام؟ باور کنید دلمان هم به حالش می سوزد گاهی اوقات. این پسر چرا اینجوری ست. اگر یک روز ولش کنند توی این شهر درندشت بدون چک پول های پدرش و ماشینش و ساعتش و لباسهای مارک دارش واقعا چه خواهد کرد؟ چطور گلیم خودش را از آب بیرون خواهد کشید؟ احتمالا آنقدر توی آپارتمان ولنجکش می ماند تا از گرسنگی و تشنگی بیهوش شود. آنوقت با اولین اتوبوس راهی شهرشان خواهد شد. البته اگر صحیح و سالم برسد. واقعا این آدم به دلسوزی و راهنمایی بیشتر نیاز ندارد تا ساعت رولکس 6 میلیون تومانی
؟

Jan 20, 2008

there’s nothing wrong with not being perfect .. it only means you’re human

Jan 16, 2008

به سادگی یک پلک زدن

نشستم یک بسته شکلات سیاه را یکجا خوردم. دیشب فقط به نوای گوش نواز ساز دخترک توی کلاسش گوش کردم و به هیچ چیز دیگر فکر نکردم. حتی به نیم ساعت قبلش که دکترم بعد از دیدن جواب آزمایشم با تردید، نامه معرفی مرا به یک متخصص خون نوشت و داد دستم. همه چیز از یک چک آپ ساده شروع شد. خدا ختم به خیر کند

تنها آرزویم قبل از مرگ این است که .. و این است که .. و این است که .. و این است که .. اووووه من چقدر کار انجام نشده دارم هنوز
!!

Jan 15, 2008

من سردم است
من سردم است
و انگار هیچ وقت گرم نخواهم شد

:( پ.ن. باور کنید روزی 8 ساعت با بخار خنک این فن هایی که زورشان به سرما نمی رسد قندیل می بندم

Jan 14, 2008

اَبَر پست

1
پر و خالی می شوم. از عشق. از خشم. از تردید. از شادی و از غم. انقدر این روزها هیجان توی زندگیم هست که دارد از گوشهایم می زند بیرون. در یک اقدام ژانگولرانه کارم را عوض کردم. البته بیشتر می شود گفت جای کارم را. کلاغی روی درخت خشک حیاط پشتی دفتر لِک و لِک می کند و روی استخر پر از برفش پر می کشد و می رود. یاد روزهای سخت سال 84 می افتم که اینجا تقریبا شبانه روز کار واردات و ترخیص و فروش تعداد بالایی خودروی سنگین را انجام می دادیم و چه روزهای سخت و پرخاطره ای داشتیم. حالا کار اینجا تمام شده. آخرین ماشین های سنگین هم فروخته شدند و تا چند روز دیگر تحویل داده می شوند. به صلاحدید مدیر شرکت گشایش اعتبار جدیدی انجام ندادیم و کار خدمات پس از فروش هم از همان دفتر شهرستان پی گیری خواهد شد .. و من دارم می روم. چون از این به بعدش دیگر درجا زدن است. با همکاران، پرونده های مشتری های شهرستانی زحمتکش و خوش قلبی که برایمان سوغاتی شهرشان را می آوردند خداحافظی می کنم. با در و دیوار اینجا هم. با اتاق و میز کار و تمام متعلقات ریز و درشت این شرکت. با استرس ها و نهار های دسته جمعی و قهر و آشتی ها و تابستان و زمستان و بهاری که اینجا گذراندم. 21 روز دیگر کار سنگین تری در واحد صادرات یک گروه بین المللی بعهده می گیرم. حالا اینجا همه مهربان شده اند! می خواهند برایم گودبای پارتی بگیرند و از الان دلشان برایم تنگ می شود! دارم کارهایم را تحویل می دهم و امیدوارم بعد از رفتنم مشکلی پیش نیاید چون هنوز جایگزینی استخدام نشده. اما یک بار این جمله را که از یک انسان باتجربه ی سرد و گرم چشیده شنیدم آویزه ی گوشم کردم که "عاشق کارتان نشوید" و بخاطر همین هم نتوانستم در برابر فرصت شغلی جدیدم که شرایط خیلی بهتر، کار با تیمی متخصص تر و فرصت کسب تجربه های مفیدتر و جدیدتر دارد، مقاومت کنم. اصلا زندگی مگر غیر از رفتن است. رفتن برای رسیدن به آنچه که در ذهن داری. یکجا نماندن. پیش رفتن. دل کندن از گذشته و به آینده چشم دوختن
.

2
آیا من باید نمایش افرا را صرفا به این خاطر که کار آقای بیضایی ست ببینم
؟!
هیچوقت نتوانستم متاثر از آن چیزی شوم که همه دنبالش هستند
نقدهای مربوطه را خواهم خواند. شاید دلیلی محکمتر از اینکه کار کی است پیدا کردم که مربوط به دلم باشد
.


3
دیشب تقریبا یک ساعت با دخترک کلنجار می رفتم تا بقول معروف گفتگوی تمدن ها داشته باشیم!بخاطر تمرین هر روزه اش کم آورده بود و با بغض از سنگینی اش حرف می زد. من هم سعی کردم فقط آرامش کنم و نگذارم بزند زیر همه چیز. آخرش قرار شد بدون اینکه با ویولونش قهر کند کمی بگذاردش استراحت کند تا خودش هم خستگی در کند و هر وقت حالش بهتر شد دوباره تمرین هایش را از سر بگیرد. آخر شب که خواستم بخوابم چند صفحه از کتاب مائده ها را دوباره خواندم. آن چند صفحه ای که توی نور ملایم و در سکوت شبانه می خواندم به من آنچنان آرامش غریبی داد که کمتر به خاطر می آورم
.

4
چند وقتی هم داشتم با خودم کلنجار می رفتم که اگر خدا خواست و دری به تخته خورد و وسط این همه مشغولیت ریز و درشت وقت درس خواندن مجدد پیدا کردم کدام رشته را برای دوره ارشد انتخاب کنم. این خلاصه ای از تفکرات بنده بود
الف
مدیریت بازرگانی
انتخاب اول من بود اما بعد از کلی تحقیق متوجه شدم تقریبا هیچ ارتباطی به بازرگانی خارجی ندارد
ب
مدیریت اجرایی MBA
با توجه به اینکه می خواهم رشته ای انتخاب کنم که مرتبط و متناسب و کمکی به شغلم باشد
ج
ادامه ی رشته ی مدیریت جهانگردی
خیلی بی ربط به دوتای بالایی ست اما چند سالی مرا به خود مشغول کرده بود
دوره اش را چند سال قبل گذراندم و مدتی هم در این رشته کار کردم و تقریبا مطمئن بودم که این شغل همیشگیم خواهد شد اما نشد. به دلایل مختلفی از نتیجه اش راضی نشدم. حالا شغل دومم است. به آن بعنوان شغل اصلی نگاه نمی کنم. با اینکه خیلی جذاب است اما فعلا انتخاب اولم نیست

اولویت بندی بر حسب علاقه: مدیریت جهانگردی- ادبیات انگلیسی- مدیریت بازرگانی خارجی- روانشناسی
اولویت بندی بر حسب شرایط شغلی: مدیریت اجرایی- مدیریت بازرگانی خارجی

اگر به اندازه کافی پول داشتم و نگران آینده ی شغلیم نبودم به احتمال زیاد بر حسب علاقه انتخاب رشته می کردم. اما حالا نه
نتیجه: من رشته مدیریت اجرایی را انتخاب کردم. کتابهای مرجع را گرفتم و دارم شروع می کنم به خواندن
مدیریت بازرگانی را انتخاب نکردم چون آمار داشت و من هیچوقت میانه خوبی با ریاضیات نداشتم. ادبیات انگلیسی را هم انتخاب نکردم چون گرچه مورد علاقه ام بود اما تاثیری در شغل فعلیم نمی گذاشت. شاید یک روزی برای دوران بازنشستگی سراغش رفتم. آرزو که بر جوانان عیب نیست
.

5
یک روز به من گفتی هستم اگر خدا نگهم دارد .. یادت هست؟ حالا می بینی؟ خدا هر کی را بخواهد می برد. نگاه نمی کند به اینکه این انسان امید زندگی چه کسی است. چندمین رفتن را دیدیم با چشم هایمان توی این چند سال؟ من گاهی نمی دانم باید برای ادامه ی زندگیم چه کنم. نمی دانم به همان ساعتهای محدود تمام شدنی دلخوش باشم یا بیشتر بخواهم. نمی دانم. ولی می دانم که می خوام این ساعتهای محدود تمام شدنی آنقدر کش بیایند که تلخی تنهایی و دلتنگی بعدشان را نبینم
.

6
کاش بلد بودم * این آهنگ جادویی را که دارم می شنوم اینجا بگذارم تا شما را هم مهمان کنم
Tombe La Neige*
.

7
یک لپ تاب جدید می خواهم. با قیمت مناسب و کاربری خوب. پیشنهادی دارید
؟
.

8
این که می بینید آخر جمله هایم نقطه ندارد بخدا از بی سوادی من نیست. اشکال از بلاگر است و من هم بلد نیستم کاری کنم که وقتی متنم پست شد نقطه های آخر جمله نپرند اول جمله
.

9
این شماره بندی هم کلک بدی نیست ها. می توانی از سیر تا پیاز روده درازی کنی
.

10
خسته نباشید
:)

Jan 12, 2008

وقتی درد دارم
یعنی زنده ام
.
.

Jan 6, 2008

آرشیو آهو- 23 بهمن 1383

برف.برف.برف.. من صدايی می شنوم و در عمق وجودم پنهانش می کنم تا مثل آذوقه ای ذره ذره سر کنم با آن در باقيِ روزهای برفی و تنهايی ام. صدايی هست. صدايی همين نزديکی ها. لابلای اين کتابها. لابلای بشقابهای شسته نشده و شکلات های گاز زده. پشت تاريکی شب و نفس گرمی که مهره های گردنم را نوازش می دهد وقتی غلت می زنم. صدايی هست در عمق اين سکوت خواب آلود. صدايی را می شنوم لابلای اين حروف فرانسه روی جلد کتابهای قديمی که کاغذهايشان زرد شده. ميان صندلی های آهنی برف گرفته توی حياط و نارنجهای آويزان از درخت با کلاهک های برفی شان و روی بند رخت خالی از لباس. من می شنوم. صدايی را که سالها مرا گم کرده بود و من آن را. اما حالا هست. در گوشهايم می پيچد و در قلبم طنين می اندازد و تنم را گرم می کند. صدايی هست در بطن اين سکوت. صدايی که مرا می خواند
.
امروز توی این برف، بعد از نزدیک به سه سال، یاد آن کتاب فرانسه قدیمی افتادم با آن ورق های زرد که همیشه دوست داشتم روزی بخوانمش. اما فکر که می کنم می بینم دیگر کسی نیست که کتاب را با هم بخوانیم. و خیلی حس عجیبی ست که سالها به لحظه ای توی ذهنم فکر کرده باشم که امروز در دنیای واقعی دیگر نمی توانم تجربه اش کنم چون آن انسان خاص حالا زیر برف سپید زمستانی به آرامش ابدی فرو رفته و من مانده ام با این تصویر گوشه ی ذهنم که شاید دیگر هیچ وقت هم نتوانم از این گوشه بیرونش بکشم. حالا دیگر این تصویر به خوابی می ماند که انگار هیچوقت ندیده ام

Jan 2, 2008

هجویات سفید

دانه های برف مثل ذرات جدا شده ی پر از یک بالش پاره شده، از آسمان پایین می آیند. بچه ها برف بازی می کنند. من دیگر به هیچ قیمتی حاضر نیستم آدم برفی درست کنم و دست و پایم از سوزش سرما بی حس شود و آب شلپ شلپ از پاچه های شلوارم بچکد. امیدوارم دخترک خودش برف بازی هایش را تا آخر بکند چون من که امسال آدم برفی درست کن نیستم. حالا فکر می کنم اسم این چی ست جز خودآزاری؟! کِیفش کجاست؟! ترجیح می دهم به همراه یک نوشیدنی داغ برف را از پشت شیشه تماشا کنم. مثل الان که دانه های برف ریز تر شدند. قبول نیست. دانه های درشت تر شاعرانه تر بودند. خیال پردازی هم ته کشید. اصلا همه چیز این روزها ته کشیده
ت
ه
ک
ش
ی
د
ه
Free counter and web stats