Aug 16, 2008

در ستايش زندگي

من لازم هست كه براي همون چند نفري كه اين وبلاگ رو مي خونن توضيحي در مورد پست قبل بدم. يك خواننده قديمي اين وبلاگ بعد از خوندن پست قبل با من تماس مي گيرن و ابراز تاسف مي كنن از اتفاقي كه دوست من درگيرش هست. بعد از من سوال مي كنن كه آيا مطلب من واقعي ست يا خيالي! و وقتي با تعجب من مواجه مي شن حرف رو عوض مي كنن و مي گن فكر مي كردن ممكنه من يك مطلب سورئال نوشته باشم! البته بايد بگم همين خواننده گرامي وقتي پست من در مورد فوت پدرم رو هم خونده بودن زنگ زدن و همين سوال رو پرسيدن! اين بار هم كه ديگه حوصله من از سوالهاي بي ربط ايشون سر رفته بود و به قدر كافي از درك كوتاهشون عصبي شده بودم گوشي رو قطع كردم و ايشون براي تسويه حساب شخصي اومدن و توي نظرخواهي اون كامنت جالب رو نوشتن!
اول اينكه من با دير به دير نوشتن وبلاگ بهترين دليل رو مي تونم ارائه بدم كه واقعا وقت وبلاگ نوشتن ندارم. ممكنه خيلي اتفاقات مهم در زندگيم بيافتن اما واقعا انقدر كارم زياد شده اين روزها كه فرصتي براي نوشتن همون ها هم نيست چه برسه به مطلب سورئال كه نياز به تمركز زيادي داره. دوم اينكه تا به حال به خاطر ندارم اينجا در تمام اين 6 سال مطلبي سورئال نوشته باشم يا از تخيلم استفاده كرده باشم. منكر اون نوع نوشتن نيستم اما هميشه مطالبم حس هاي واقعي برگرفته از لحظات واقعي بوده و هست. سوم اينكه من حق دارم به اندازه كافي از دست خواننده به ظاهر علاقمندي كه با هر مطلب بايد براش توضيح بدم چرا اون رو نوشتم خسته بشم خصوصا اين كه ايشون با ادعاي علاقه اي كه نسبت به نوشته هاي من مي كنن اونقدر درك نمي كنن كه فرق مطلب شوخي رو با جدي بدونن. و در واقع كسي كه هنگام مرگ پدرتون تماس مي گيره و مي پرسه آيا اين خبر واقعيه يا نه و فكر مي كنه مي توني اونقدر احمق باشي كه بخواي همچين شوخي زشتي بكني به اندازه كافي پتانسيل عصبي شدن رو در ذهن آدم ايجاد مي كنه. چهارم اين كه اين دوست من يك دوست قديمي است كه با اين كه هيچ لازم نمي دونم توضيحي بدم بايد بگم سالهاست با بيماري سرطان دست و پنجه نرم مي كنه و قبلا هم يادم مي آد كه در موردش مطلبي نوشتم اما الان آرشيو وبلاگ مسئله داره و منم واقعا وقت و حوصله پيدا كردن مطلب مربوط رو ندارم. اما مي خوام بدونم كجاي اين مسئله غيرعاديه و آيا هر روز هر كدام ما به نوعي با اين مريضي در بين دوستان و اقوام رو در رو نمي شيم؟ و تمام اين ها رو گفتم تا گفته باشم براي من كه در يك سال سه نفر از عزيزانم رو از دست دادم زندگي اونقدر باارزش و عزيزه كه حاضر باشم لحظه لحظه عمرم رو واقعا زندگي كنم. و اونقدر زندگي رو دوست دارم و براش ارزش قائلم كه از مرگ گفتن تنها دليلي ست براي كشف زيبايي واقعي زندگي. و فكر مي كنم مرگ و زندگي اونقدر به همديگر و به من و به تمام ما نزديكند كه گفتني نيست. و اگر نوشته هاي من در مورد مرگ چس ناله هستن بذار چس ناله هاي من اينجا باشند تا هميشه يادم بمونه كه از زندگي و مرگ ديگران چقدر خوشحال و چقدر رنجيده خاطر شده ام و با هر اتفاق ناخوش آيندي كه براي عزيزانم مي افته چقدر بيشتر به ارزش زندگي پي مي برم. اونقدر زياد كه شايد كمتر كسي بهش فكر كرده باشه و من از اين بابت ناراحت نيستم. چون اين شانس رو داشتم كه با از دست دادن، معني واقعي ِ داشتن رو بفهمم و اين اصلا كم چيزي نيست. اميدوارم كساني هم كه چشم و گوش باطن دارن عشق به زندگي رو در ميان چس ناله هاي مرگ من ببينن و باور كنن و زندگي رو پاس بدارن

تمام

Aug 7, 2008

زندگي بال و پري دارد با وسعت مرگ

قرارمان كه اين نبود نسرين. مي خواهي غيب بشوي دختر؟ مثل مهرانه، علي ، آقاجون .. تا اينجا بود؟ هجده سالگي مرا كجا مي خواهي
ببري؟ روزهاي خوب بي خيالي و خنده هاي تا بناگوشت با آن دندانهاي سفيد. تالار خيام را كه هميشه زودتر از من مي رسيدي سر قرار. سينما آفريقا را هم؟ جشنواره سال 69 را؟ پشت بام سينما و صبر كردن تا سئانس بعدي و خيس شدن از زور خنده؟ امضاي فاتحانه اي كه از انتظامي گرفتي؟ كلاس شكوه را چه مي كني؟ آقاي تهراني را كه ازت خواستگاري كرد با آن هيكل ني قليون و تو فقط با نيش باز خنديدي و جواب رد دادي؟ آقاي صاحبي چي ؟ با آن شكم برآمده و استعدادي كه در ما دو تا خل كشف كرده بود؟ شبهاي هفت حوض را چه مي كني؟ عروسي ايثار را؟ كه موهايت وز كرده بود و تا آخر عروسي از جايت تكان نخوردي؟ كوه رفتن هايمان چه مي شود؟ مگر قرار نبود يك روز تعطيل نهار برويم جاجرود؟ تو از مهرانه زورت بيشتر است حتما. مهرانه معصوم 4 سال بيشتر دوام نياورد. اما تو 11 سال جنگيدي. هنوز داري مي جنگي.موهايت و ابروهايت ريخت. صورتت سياه شد. اما دندانهايت هميشه سفيد. چاق شدي. بعد لاغر. بي مو شدي و خنديدي. يادت هست به ايمان كه سري اول شيمي درماني هنوز بچه بود گفته بودي شامپوي سرت خراب بوده؟ دروغ گفتي و خنديدي. موهايت ريخت و خنديدي. راديو تراپي كردي و خنديدي. سينه ات را كندند. به جايش يك خط عميق اريب ماند. چند سال مداوا شدي و دوباره پيوند زدي. يادت هست چقدر درد داشتي اما خوشحال بودي كه باز مي تواني استخر بروي. ديوانه هر دفعه كه مي ديدمت قرار بود يكي را از توي اينترنت پيدا كني يادت هست؟ مقاومت كن دختر. مي دانم رُست را كشيده اند اما مقاومت كن. براي خاطر ايمان. اصلا براي خاطر خودت. يادت هست هميشه وقتي حرف به جاهاي غصه دار زندگي و بيماريت مي رسيد مي گفتي :"ول كن بابا من روم زياده" و هميشه بعدش يك جوك حواله مي كردي. حالا چرا صدايت درنمي آيد؟ چرا مي گويي به مادر بگو دعايم كند. اين حرفها از تو بعيد است. شوخي مي كني. يك ماه قرنطينه بس است ديگر. بگذار بيايم ديدنت. برايت كتاب پيله و پروانه خريدم. يادت هست چقدر كتاب مي خواندي سرم را برده بودي با فلسفه هاي زندگيت. دانشگاه را يادت هست؟ كتابهاي قطور ادبيات انگليسي؟ چقدر زور مي زدي بخوانيشان. آخرش شدي يك گردن كلفت هواپيمايي. خيابان وصال را يادت هست؟ مسافران رنگارنگ. خطوط هوايي رنگارنگ. تو مرا با دنياي سفر پيوند زدي. حالا تنهايي مي روي سفر؟ بي چمدان؟ مقاومت كن. براي خاطر خودت. تو هم مثل مهرانه مال زندگي هستي. بمان. بگذار روزهاي هجده سالگي مان هم با تو بماند

Aug 5, 2008

كسي برايم مريم آورده
كسي انار
كسي ريواس
ولي من به كسي فكر مي‌كنم
كه هيچ وقت
جز دست‌هايش
چيزي برايم نمي‌آورد
مریم اسدی
Free counter and web stats