Apr 30, 2009

Today, Nothing

من گاهی چیزهای خیلی عجیبی می بینم. چیزهای واقعی. انگار مرا نشانده باشند جلوی پرده ی سینما و صحنه هایی از بعضی فیلم ها را نشان بدهند و بعد به من بگویند این فیلم نیست. این زندگی واقعی آدمهاست. هر چقدر دستانم را بگیرم جلوی چشمانم، یا گوشهایم را بگیرم، یا جنبه ی مثبت رابطه ها را پر رنگ کنم و بچسبانم جلوی رویم باز این چیزهای عجیب را می بینم. من می بینم که آقای ن و خانم ح با هم رابطه دارند. شنیدم که با تلفن چطور حرف می زدند. نامه ی آقای ن برای خانم ح را که اسم کوچکش را صدا کرده بود و اشتباهی لابلای برگه های حسابداری روی میز ما جا گذاشت و خواندیم، دیدم. چند ماه پیش، آنهم با خانم ک. تمام شب دعا می کردم همسرش و خانم ح هم اسم باشند. اما فردایش فهمیدم که هم نام نیستند. و نامه ی فدایت شوم برای خانم ح است. آقای ن متاهل است و به تازگی بچه دار شده. آقای ن به ما می گوید همسرش خیلی به او آرامش می دهد و او خیلی دوستش دارد. می گوید تمام درد دل هایش را با او می کند. اما از صبح تا ساعت شش بعد از ظهر تقریبا هر نیم ساعت یکبار مدتی طولانی بالای میز خانم ح است. حالش که بد می شود خانم ح برایش آب قند می آورد. هر روزی که نمی آید خانم ح هم نیست. و .. و .. و ..


من می دانم که آقای ف متاهل است و همسرش را خیلی دوست دارد. آقای ف سنی ازش گذشته. دو تا پسر بزرگ آنطرف آب دارد. همسرش 2 روز پیش یک سفر رفته پیش پسرهایش. من صدای آقای ف را شنیدم که از اتاق کناری و نه از پشت میز خودش در اتاق ما، با تلفن حرف می زد. با کسی که بهش می گفت چیزی لازم ندارد و قرار امشب را با او می گذاشت.


م دوست من است. هنوز از همسرش جدا نشده اما 2 سال است جدا زندگی می کنند. تمام این مدت با آقای ع در ارتباط است. آقای ع یک مرد متاهل با یک دختر و یک پسر است که مثل ریگ برای م پول خرج می کند که در این ایام بلاتکلیفی خدای نکرده آب توی دلش تکان نخورد. م منتظر است آقای ع زنش را طلاق بدهد و او را بگیرد. آقای ع هم قول داده که وقتی م طلاقش را گرفت یک خانه برایش بخرد. م هم ناز می کند و الخ .. رابطه من و م تقریبن به هم خورده چون هر وقت می بینمش با این رک گویی که من دارم از سرزنش هایم در امان نیست.


من این چیزها را می بینم. این ها را و خیلی چیزهای دیگر را .. می بینم و زجر می کشم. نمی دانم اقتضای زندگی متاهلی این است که یکی در کنار زندگی خانوادگی باشد؟ نمی دانم همه اینجوری اند؟ نمی دانم این رابطه های موازی به قول بعضی ها شارژر زندگی متاهلی است؟ نمی دانم این مردان به این زنها چطوری نگاه می کنند؟ به همسرانشان چی؟ به آنها چطور نگاه می کنند؟ چطور در آغوششان می گیرند؟ چطور در چشمهایشان نگاه می کنند؟ یا چطور به چشمهای خودشان در آینه؟ چقدر ساده همه چیز را خراب می کنند. یا پشت خرابه های زندگیشان پنهان می شوند. چقدر ساده و پست زندگی می کنند. من هر چه سعی می کنم دستانم را جلوی چشمانم بگیرم، گوشهایم را بگیرم، و سفید فکر کنم، باز انگار این مومیایی ها لخت و عور جلوی چشمانم رژه می روند.

Apr 29, 2009

ورزش می کنیم!

آدم ندید بدیدی که من باشم و خیلی هنر کنم کمی لک و لک اجباری کنم آنهم بعضی مواقع، امروز رفتم پارک ساعی و کلی پیاده روی کردم. هوای ملس و باران نم نم بهاری هوش از سرم برده بود. زنها و مردها با لباس ورزشی از هر سوراخی بیرون می آمدند. یکی از خانمهای شرکت همکارمان را هم دیدم.خوش بحالشان شرکتشان جلوی پارک است. شرکت ما هم خیلی دور نیست. اگر تنبلی نکنم و عرق بعد از پیاده روی را بهانه نکنم چون واقعن دوست ندارم با این حس تا بعد از ظهر کار کنم، صبحها سری به این مرکز حالی حولی مجاز خواهم زد.

Apr 28, 2009

از بابل تا تالار پذیرایی سلیمانی

3 داستان کوتاه حمیدرضا نجفی را در مجموعه "دیوانه در مهتاب" خواندم. بد نبود. داستان آخر را بیشتر دوست داشتم. ولی روی هم رفته نمی توانم بگویم خیلی روی من تاثیر گذاشت. الان دارم کتاب "در رویای بابل" ریچارد براتیگان را می خوانم. طنز ته داستان، جمله های کوتاه، و سرعتی که داستان دارد مرا خیلی راحت جلو می برد. برای خواندنش زور نمی زنم. توی کتاب "اگر شبی از شبهای زمستان .." ایتالو کالوینو گیر کرده بودم. نمی دانم ریتم چندگانه ی داستان برای من خسته کننده بود یا برای همه. با کتاب دوست نشدم. شاید یک بار دیگر باید از اول بخوانمش.


 


فیلم بیست را بعد از وسوسه های فراوان برای دیدن یا ندیدن بالاخره دیدیم. تیتراز پایان که رسید، کم مانده بود وسط سینما بلند بلند بزنم زیر گریه. چیزی توی گلویم مانده بود. تمام وجودم انگار داغ شده بود و خون توی رگهایم بی حرکت مانده بود. نه به خاطر پایان غیرمنتظره فیلم و مرگ سلیمانی . برای اینکه ترسیدم. ترسیدم که من، ما خیلی چیزها را نبینیم و بمیریم.


 

Apr 27, 2009

تیک

# با همین چشم هایم دیدم. نگاهی به دور و برش کرد و اسکناس را از صندوق صدقات کشید بیرون. قاعدتا توی آن صحنه ای که من دیدم و دستی که نزدیک صندوق صدقات بود و یک مرد عادی، کاملن عادی با کت و شلوار تیره و موهای جوگندمی و ته ریش، اسکناس باید می رفت داخل صندوق. اما این اتفاق نیافتاد. توی همان چند ثانیه ای که نگاه من افتاد بهش و در حالتی که گمان نمی کرد از ماشین های در حال عبور کسی حتی نیم نگاهی هم بهش بیاندازد اسکناس را از توی صندوق کشید بیرون. نگاهش هنوز یادم هست. یک مرد عادی عادی با نیم نگاهی به اطراف و دستی که در جهت مخالف روتین حرکت کرد.


 


# همانجاست که طرح زوج و فرد به طور جدی شروع می شود. تقاطع انتهای گلبرگ و ابتدای قصر. تقریبا ده-دوازده تا از این لباس سبزها با ریش و تشکیلات و بعضی ها با باتوم و ماسک ایستاده اند لابلای ماشین ها. رسمن خیال می کنی دزدی. حتی اگر روز، روز تو باشد و برچسب بیمه و معاینه فنی را هم چسبانده باشی روی شیشه. حیف که طرح ندارم. وگرنه همه روزهای خدا از جلویشان رد می شدم. انگار که اصلن ندیدمشان. انگار که هیچ کسی نیست آنجا که مرا بپاید.

Apr 26, 2009

او رفت و ما ماندیم

مسموم شدم. الکی الکی. با یک کلاب فسقلی. شب اول حالم زیاد خوب نبود. دکتر هم دو روز برایم مرخصی استعلاجی نوشت. منم نامردی نکردم و یک روزش را ماندم خانه خوابیدم. رفتم بانک. رفتم آرایشگاه. رفتیم دندانپزشکی دخترک. رفتیم اسکیتش را درست کردیم. فردایش هم که امروز باشد دیدم زیادی دارد خوش می گذرد تصمیم گرفتم بیایم سرکار. قبلش هم مادر را بردم آزمایشگاه و عکسبرداری اما ساعت 9.20 رسیدم شرکت. بماند که توی آزمایشگاه هم چون دیرم شده بود به زمین و زمان فحش دادم. چون فکر می کردم 8 صبح سرکارم هستم. دیروز با همان حال نصفه نیمه اول وجدان کاریم گل کرد و آمدم سرکار چون همکارم قرار بود برود مرخصی. آمدم دیدم او هم آمده. چون شبش خوب نخوابیده بودم حیفم آمد از نعمت خدادادی مرخصی استعلاجی استفاده نکنم. این شد که نامه ام را بردم اداری و کارت زدم و برگشتم خانه. این روزها کمی باورم شده که زیادی برای کار، خودم را به آب و آتش زده ام. هنوز هم گاهی اینطوری هستم. مثل همین امروز صبح که توی رادیولوژی راه می رفتم و غرش را به مادر می زدم. اما هیچ وقت یادم نمی رود که سه روز آخری که پدر بیمارستان بودند فقط یک بار وقت کردم بروم ملاقاتشان. بیمارستان هم مقرراتی بود و بغیر از یک ساعت وقت ملاقات آنهم 2 بعد از ظهر دیگر نه مراجعی می پذیرفت و نه همراه. این شد که روز سوم وقتی صدایشان را از پشت تلفن شنیدم که گفتند فردا مرخص می شوم و وقتی فردا صبحش به من زنگ زدند و خبر فوتشان را دادند و وقتی یاد چشمهایشان در آخرین دیدارمان می افتم به این نتیجه می رسم که کار نگذاشت درست ببنمشان. در آغوش بگیرمشان و بگویم دوستشان دارم. حالا او که رفته. اما من درس بزرگی گرفتم. دیگر برای نگرانی از عقب افتادن کار، سلامتی خودم و هیچ چیز باارزش دیگری را به بعد از کار موکول نخواهم کرد.

Apr 23, 2009

نگین آبی چشم

دیروز رفتم نشر مرکز خ باباطاهر کتاب دیوانه در مهتاب با یادآوری سپینود و کتاب در رویای بابل را خریدم. برگشتنی به این فکر می کردم که زندگی چیست؟ به اینکه گاهی دلم برای پدر تنگ می شود. مخصوصن وقتی پیرمردی عصا به دست از عرض خیابان می گذرد و مرا یاد پیاده روی های پدر می اندازد. زندگی من چیست؟ چطوری تعریف می شود؟ همین برگشت های پر از دلتنگی از پیش تو به خانه و به سوی دخترکی که انتظارم را می کشد بخشی از زندگیست؟ زندگی من کجاها جریان دارد؟ کجاها ردی از خود می گذارد؟ حضور من چند جا لازم است؟ چند نفر زندگیشان به زندگی من مرتبط است؟ آیا من واقعا آدم بدرد بخوری هستم؟ برای تو .. برای دخترک .. برای مادر .. آیا من آدم تاثیرگذاری هستم؟ چیزی در من هست که بخاطرش اطرافیانم انتظارم را بکشند و از دوری من دلتنگ شوند یا اصلا بخواهند کنار من بمانند؟


بعد به این فکر کردم که ما خیلی وقت است داریم با تمام تغییرات دور و برمان آرام آرام در کنار هم پیش می رویم. می دانی من چنین چیزی را هیچ زمانی در زندگیم تجربه نکرده بودم. این که کسی را دوست داشته باشم و پا به پایش در گذر زمان پیش روم و هر سال که می گذرد زندگی تغییر کند، ما تغییر کنیم، اطرافمان تغییر کند، آدم های دور و برمان کم و زیاد شوند، گوشی نارنجی سوئیسی از اینجا تا جزیره را بپیماید. تا توی لانه ای که پنج سال منتطر ماندیم تمام شود. و چیزی در ما عمیق و عمیق تر شود. مثل خط های ریز ریز زیر چشمهایمان.  

نگین آبی چشم

دیروز رفتم نشر مرکز خ باباطاهر کتاب دیوانه در مهتاب با یادآوری سپینود و کتاب در رویای بابل را خریدم. برگشتنی به این فکر می کردم که زندگی چیست؟ به اینکه گاهی دلم برای پدر تنگ می شود. مخصوصن وقتی پیرمردی عصا به دست از عرض خیابان می گذرد و مرا یاد پیاده روی های پدر می اندازد. زندگی من چیست؟ چطوری تعریف می شود؟ همین برگشت های پر از دلتنگی از پیش تو به خانه و به سوی دخترکی که انتظارم را می کشد بخشی از زندگیست؟ زندگی من کجاها جریان دارد؟ کجاها ردی از خود می گذارد؟ حضور من چند جا لازم است؟ چند نفر زندگیشان به زندگی من مرتبط است؟ آیا من واقعا آدم بدرد بخوری هستم؟ برای تو .. برای دخترک .. برای مادر .. آیا من آدم تاثیرگذاری هستم؟ چیزی در من هست که بخاطرش اطرافیانم انتظارم را بکشند و از دوری من دلتنگ شوند یا اصلا بخواهند کنار من بمانند؟


بعد به این فکر کردم که ما خیلی وقت است داریم با تمام تغییرات دور و برمان آرام آرام در کنار هم پیش می رویم. می دانی من چنین چیزی را هیچ زمانی در زندگیم تجربه نکرده بودم. این که کسی را دوست داشته باشم و پا به پایش در گذر زمان پیش روم و هر سال که می گذرد زندگی تغییر کند، ما تغییر کنیم، اطرافمان تغییر کند، آدم های دور و برمان کم و زیاد شوند، گوشی نارنجی سوئیسی از اینجا تا جزیره را بپیماید. تا توی لانه ای که پنج سال منتطر ماندیم تمام شود. و چیزی در ما عمیق و عمیق تر شود. مثل خط های ریز ریز زیر چشمهایمان.  

Apr 22, 2009

ریشه ها

ساعت 9 پانزده دقیقه زیاد. توی شرکت دارم کار می کنم. اما تصمیم دارم هر روز هم که شده کمی بنویسم. دیشب مادر برایم از سرنوشت مادربزرگش حرف می زد. قاب عکس مادربزرگ مادر من توی اتاق مادرم جا خوش کرده. یک زن جوان با روسری و کنارش هم یک دختر جوان با موهای گیس باف. یعنی خاله مادرم. مادر مادربزرگم این عکس را در یکی از عکاسخانه های روسیه انداخته. حدود ١٠٠ سال پیش. فکر کنم تنها عکسی ست که از او وجود دارد. مادرم که برایم از آن روزها تعریف می کرد دوست داشتم تمام حرف هایش را بنویسم*. شاید هم روزی این کار را کردم. بد نیست آدم از سرنوشت اجدادش خبر داشته باشد. مثلا شما می دانید مادربزرگ مادرتان توی زندگیش چه ها کرده؟


 


*من دستور غذاهای خوشمزه ی مادرم را هم می پرسم و می نویسم. چیزی مثل گنج است این حرفها و تجربه ها که از دل یک آدم پیر بیرون می آید و مولکولهای صدایش توی فضا پخش می شود. نمی خواهم هیچ چیزی، هیچ چیزی بعد از رفتن آدمهایی که دوستشان داریم از خاطره ها پاک شود. از مادر به من. از من به دخترک. شاید او هم روزی برای فرزندش بگوید. بگوید که مادر مادربزرگش آش دوغ را چطور می پخته و چرا خورش های بادمجانش این همه خوش مزه است و شبهای چهارشنبه سوری و عید چی می پخته و توی هفت سینش چی می گذاشته و قندان پر از قند را با چه نیتی بعد از تحویل سال به خانه می آورده. شدیدن اعتقاد دارم که لازم است دخترک من وقتی مادر شد همه رسومات را به خاطر داشته باشد.

Apr 21, 2009

وقتی پلکهام می سوزه

# آدم ها سیری ناپذیرند. تا همین چند وقت پیش که منتظر جواب آزمایشهایم بودم با خودم فکر می کردم فقط اگر جواب خوب باشد، فقط اگر سالم باشم و ببینم باز می توانم کار کنم، هر چند سخت، هر چند خسته کننده، اما همین که باز بتوانم زندگی کنم یعنی همه چیز هست. یعنی دیگر چیزی کم ندارم وقتی ببینم سلامتی هست. خوب جوابم را گرفتم. چیزیم نبود. اضظراب سه ماهه تست ها و آزمایشات به پایان رسید و من دیدم باز می توانم کار کنم، هر چند سخت، هرچند خسته کننده، اما باز می توانم زندگی کنم یعنی همه چیز هست .. اما حالا .. نمی دانم چم شده .. اصلن چند وقت است نمی دانم چم شده .. من چیزهای دیگری هم می خواهم .. می خواستم آن روزها هم، اما ترس نمیگذاشت اعتراف کنم. حالا که ترسم ریخته باز یادم افتاده که می خواهمشان.


 


# گاهی اوقات آدم می بیند کاری از دستش برنمی آید. می گذارد همه چیز به همان شکلی که بوده و هست ادامه پیدا کند. هیچ کاری نمی تواند بکند. صاف می آید و می رود. می رود سرکار و اینور آنور. اتوماتیک وار زندگی می کند. می خوابد. می خورد. می خندد. بلند. گریه می کند. آرام. زندگی واقعی را می گذارد توی رویاهایش. شاید هم زندگی واقعی همین است. آنچه فکر می کرد زندگی واقعیش است و در رویاها بهش فکر می کرد، همیشه رویا بوده.


 


دخترک دیشب می گفت: "وقتی از خستگی پلکهام می سوزه فکرای عجیب به ذهنم می رسه". حالا من هم می گویم: "وقتی فکرای عجیب به ذهنم می رسه حتمن خسته م".


 


گاهی در اوج افسردگی که هیچ به چشم نمی آید اما جایی لابلای جان آدم لانه کرده باید کاری کرد.


 


 

Apr 15, 2009

قرمز بنفش سبز

زل زده ام به ال سی دی. جای دیگر را بهتر است نگاه نکنم. از مسابقه های تلفنی تلویزیون حالم به هم می خورد اما زل زده ام به مجری که دارد با یک بیننده بی نوا سر و کله می زند. صدا به صدا نمی رسد. مونیتور کناری ال سی دی هر چند ثانیه با صدای دالامب دالامب یک شماره و یک باجه را اعلام می کند. توی سالن بزرگ پذیرش تقریبا 100 تا صندلی است که بیشترشان پر است. از کل مراجعین تعداد خانمها به 5 نفر هم نمی رسد. بقیه مردند. از هر تیپ و قشر. از مراجعان تر و تمیز موجه گرفته تا آنهایی که خودشان مدیر و آبدارچی شرکتشان هستند تا نماینده های شرکتها تا پیک موتوری. سرم را کمی بچرخانم امر به یکی از این مراجعین مشتبه می شود که دارم نخ می دهم. مجبورم چند وقت یکبار به باجه ای که قرار است پرونده ام را تحویل بگیرم نگاهی بیاندازم که کی شماره مرا اعلام می کند. در این میان تا چشمم توی چشم ملت می افتد باز خیره می شوم به مجری تلویزیون. چشمم می خورد به آقای خ از شرکت ترخیصمان. او هم مرا دیده. پسرک با موهای ژل زده مثل میخ ایستاده روبروی 100 تا صندلی بلکه من ببینمش. من هم با کمال بی رحمی نمی بینمش. حوصله سلام علیک و احوالپرسی ندارم. هر چه در تیر رس نگاهم می آید من جهت مخالف برمی گردم. می زند و آن یکی همکارش هم می آید. من خیره شده ام به تلویزیون. حالا مسابقه تمام شده و سریال شروع شده. زن دارد جیغ می کشد و مرد را چند نفر گرفته اند. همکارش بعد از چند دقیقه می رود و خود پسرک هم می رود سراغ یک باجه. دیگر نمی بینمش. حتما رفته. بالاخره نوبتم می رسد. می روم جلوی باجه. بوی پیاز و کباب نهار از توی باجه به دماغم می خورد و تا مغز سرم سوت می کشد. سرم را حد الامکان می کشم عقب و فیشم را تحویل می دهم. کارشناس امضایم را می گیرد و بجای اینکه مدارکم را تحویل دهد رسید را می گذارد لای پرونده که برود. می پرسم پس چی شد؟! می گوید سیستم قطع شد. دوباره می روم می نشینم روی یکی از آن صندلی هایی که رویش نشستی دور و برت را نباید نگاه کنی. از عصبانیت ترجیح می دهم خوابم بگیرد. چشمانم را می بندم. هیچ کجا نیست نگاه کنم. مردها توی هم می لولند و چک و چانه می زنند. بعد از ده دقیقه سیستم وصل می شود. زن و مرد توی تلویزیون آشتی کرده اند. مدارک را می گیرم و مثل جت می پرم طرف در خروجی. پسرک با چشمان گرد ایستاده روبرویم و ذوقی کرده که نگو. راه فرار نیست. سلام می کند. سلام می کنم و می گویم سلام برسانید. آخرش نفهمیدم این جوانک وسط این بلبشو چرا انقدر از دیدن من خوشحال است مثلن.

انعکاس

مجوز آژانس مسافرتیم را فروختم و خلاص. گفتم حوصله دردسر ندارم. لازم نیست حتما صاحب آژانس باشم که. با پول قرض و قوله دیگران و هزینه گزاف راه اندازیش هم که نمی شود آژانس داری کرد. به هر کسی هم که نمی شود اعتماد کرد و شراکت. همین کارت مدیر فنی کافی ست که در کنار شغل فعلیم هم درآمد جنبی دارد و هم بی دردسر است. پولی هم که دستم آمد. خوب کار عاقلانه کردم.


ماشینم را با ماشین مدل بالاتری که دوست داشتم عوض نکردم و بجایش پولم را دادم اوراق 19% بانکی خریدم. گفتم حالا چه فرق می کند این با آن. مهم این است که کارم با همین ماشین راه می افتد و اینجوری پس اندازی هم دارم. خوب کار عاقلانه کردم.


توی شرکت لب تاپ هست و بیشتر اوقات شرکتم. دیدم توی خانه که کامپیوتر هست. من هم که بیشتر خانه نیستم. برای خانه لب تاپ نخریدم و بجایش پولی را که برایش گذاشته بودم کنار دادم یک دستبند کارتیه گردن کلفت خریدم که هم همیشه دستم باشد و هم پول باشد بالاخره. خوب کار عاقلانه کردم.


 


این همه کار عاقلانه کردم اما خوش حال نیستم!


دستبند همیشه گوشه ی کشوی میز توالتم افتاده. ماشین مورد نظر را توی خیابان که می بینم هنوز دلم غنج می رود. رویای آژانس هم که بغض شد توی گلوم ماند.


 


نتیجه اخلاقی: برای شاد بودن باید گاهی کار غیر عاقلانه کرد.


 


پ.ن نتیجه اخلاقی: فکر کنم این منم که باید گاهی کار غیر عاقلانه بکنم!


 


 

Apr 13, 2009

از تمام کرم های صورت و لوسیون هایم

چند وقتی ست که دلم به حال خودم می سوزد. دچار سندرم خود دل سوختگی شده ام به گمانم! فقط دل سوختن نیست. نگران خودم هستم. نگران سلامتی روح و جسمم. دقیقا نمی دانم از کی شروع شد. اما اتفاقات کوچک یا بزرگ، حرفها، نگاهها، حس ها حالا مرا بیشتر از قبل آزرده می کند. آستانه تحملم کم شده. آنها که همیشه دوستشان داشته ام اما حالا از دستشان عصبانی و دلخورم. خیلی بد است که آدم مدام فکر کند مجبور است شرایط خاصی را تحمل کند و راهی برای تغییرشان هم پیدا نکند. یا راههایی به فکرش برسد که خیلی مطمئن نباشد. بدتر این است که گاهی گیر کند توی این حس و مدام یک تیشه بردارد و یکی به دیگران و صد تا به خودش بزند. خوب که فکر می کنم می بینم خیلی بیشتر از آنچه باید از خودم مایه گذاشته ام. و حالا انگار تبدیل به وظیفه شده این مایه گذاشتن ها. همه گمان کردند که همه چیز این جریان به نفع من تمام شد. اما اینطور نیست. من استقلالم را که بزرگترین موهبت بود از دست داده ام. که شاید با هیچ چیز قابل قیاس نباشد. حالا هم که دیگر نمی شود از این به قولی وضعیت فرار کرد. کسی نیست جای تو بیاید زیر این بار.جا خالی هم که نمی شود داد. یکی گذاشت رفت امریکا. یکی ازدواج کرد و کلا خلاص. یکی در طول سال نصفش کیش است و نصفش اینجا هم که باشد انگار که نیست. یکی هم که 5 ماه است رفته پیش اولی. یکی دیگر هم که هست و نیست. تقاضای کمک که می کنم کسی انگار صدایم را نمی شنود. فکر می کنند غر می زنم. حتمن توی دلشان هم می گویند تو که جایت خوب است پس غر زدنت چیست؟! تقاضای کمک که نمی کنم خسته می شوم. نمی کشم. کم می آورم. فکر می کنم این انصاف نیست که من یک تنه بار این همه سنگین به دوش بگیرم. تقاضای کمک که می کنم کسی انگار صدایم را نمی شنود. و این دور باطل می چرخد و می چرخد.


چند وقتی ست که می بینم زمان برای من نایستاده بود.


که دلم به حال خودم می سوزد.

Apr 12, 2009

کریم کیه؟

میدانی باز دوست دارم بنوسم تا تو بخوانی. مثل آن روزهای بهاری شش سال پیش که صبح به صبح بیدار می شدی و توی آرامش ملس صبحگاهی خانه می خواندی مرا. آن روزها که از توی آن اتاق دنج طبقه دوم ساختمان کوچه یازدهم یکی از بهترین خیابانهای تهران برایت می نوشتم و حالا شش سال گذشته. گذشته و ما انگار دوباره برگشتیم به روزهای اول. من ده قدم بالاتر توی همان خیابان دوباره دارم برایت می نوسم تا بخوانی و کسی چه می داند شاید تو هم صبح به صبح می خوانی دوباره مرا.


یادت هست آن روزی که مطلب "با یاکریم پشت پنجره" را نوشته بودم؟ تو خواندی و به من زنگ زدی و در حالی که سعی می کردی خونسردی خودت را حفظ کنی پرسیدی:


" کریم کیه"؟! 



Apr 11, 2009

من و لعل لب یار


از پنجره آقای ف را می بینم که مدام با یک 206 مسی قراضه می رود و می آید. با خودم می گویم باز چه کلکی سوار کرده این بار. مادر با آرایش غلیظ غلیظ غلیظ نشسته و با خوشحالی می خندد. الف هم آن طرفها می پلکد اما فقط ماتیک قرمز مالیده. مادر می گوید من در جوانیم لباس طاووسی دوطبقه می پوشیدم. دور و برم شلوغ است اما نمی فهمم کی به کی ست. دارم از پنجره اتاق هتل چند طبقه آتش بازی بیرون را نگاه می کنم که در می زنند و کلاه قرمزی وارد می شود...


بیدار که شدم ساعت 11 صبح بود. یعنی ارتباطی بین این خواب و ضعف اعصاب وجود دارد؟!


 


 


 


Apr 9, 2009

غیر منتظره

عید من خیلی هم بی سر و صدا و آرام در چرت و کتابخوانی نگذشت! کتاب "اگر شبی از شبهای زمستان مسافری" چند وقت است دستم است و بدتر اینکه معمولا روزها می گذرد و روی همان صفحه ای ست که مثلن هفته پیش بود. بیشتر روزهای تعطیلات به گرداندن دخترک گذشت. یک روز هم الاف معاینه فنی شدم. خیلی حرفها هست این روزها توی دلم. از مادر. از دخترک. از خودم. از این روزها. حیف است که ننوشتمشان. حیف است که جایی برای خودم نگهشان نداشته ام جز در سینه ام. ولی نمی دانم چرا نمی نویسم. شاید عوض شده ام. شاید بی اینکه بدانم گذشت سالها مرا تغییر داده است. شاید لزومی نمی بینم توی آینه ی اینجا خودم را بلند بلند نگاه کنم. شاید هم محافظه کار شده ام. نمی دانم اما هر چه هست اینجا نیاوردمشان. شاید هم یک دلیل خیلی ساده دارد و آن هم این است که وقت نمی کنم بنویسم! خیلی خوش بینانه امید دارم این آخری تنها دلیلش باشد. از آن خوشبینی های ابلهانه که گاهی باید خودت را پشتش قایم کنی تا روزها ساده تر بگذرند. و مدام با خودت بگویی شاید وقتی دیگر .. شاید وقتی دیگر ..


 

Apr 7, 2009

گربه ها و آدمها

هیچی هیچی هم که نباشد دلم برای آمدن سر اتوبان مدرس تنگ خواهد شد. می دانی.

Free counter and web stats