Oct 30, 2009

حال من با تو

دارم فکر می کنم که می شود امروز رفت و فردا برگشت؟ پس کی مامان را ببرد برای سرمش؟ اصلن می ارزد پول زبان بسته را اینجوری قیمه کنم؟


دارم نشسته ام و هزار کار ریز و درشت روی سرم ریخته. آقای ب را بیرون کرده اند چون دستش کمی تا قسمتی کج درآمد. هنوز در شوکیم.


آقای ف و خانم ف را که همکاران من بودند با دستهای راست راست هم بیرون کرده اند. من مانده ام و کوهی از کار.


و هنگ کرده ام.


و در این پاییز بارانی با شبهای بلند که باید عاشـــقی کرد، توی ترافیک صبحگاهی و عصرگاهی وول می خورم و حرص می خورم و موزم را می خورم.


با این 2 فلسفه تکراری زندگی می کنم که شاید آرامش بهتر از حقیقت باشد و شاید هر چیز که انسان را نکشد نیرومندتر می کند.


دوست دارم جایی باشم که نیستم. و دوست دارم بتوانم جایی باشم که دوست دارم. و نیستم و نمی گویم نمی توانم که این نهایت تسلیم است. پس با کلمات بازی می کنم تا دل خودم را خوش خوشان کنم که نیستم چون .. نیستم چون .. نه نمی شود. من جایی که دوست دارم باشم نیستم چون هزار دلیل ریز و درشت هست که مرا اینجا نشانده و مثل سنگ سخت شده ام و انگار پر پروازم هم شکسته. یا شکسته اندش یا شکسته امش یا شکسته اندی ش یا .. یا .. یا ..


همیشه همین است.


روی سکوی پرتاب ایستاده ام اما دلم مثل گنجشــک کوچکی می لرزد و می خواهم دستانم را بگیری و بکشی مرا بیرون از این دایره سرگیجه آور. روی سکوی پرتاب ایستاده ام و تحمل انتخاب کردن ندارم. دارم پیش می روم با موج و دوست دارم دستم را بگیری و بکشی مرا بیرون از این دریای طوفانی. دارم پیش می روم. دستم را بگیر و روی شن های ساحل بنشانم. نگذار دورتر شوم.

Oct 25, 2009

...

آیا خدا برای بنده ی خویش کافی نیست؟


آیا خدا برای بنده ی خویش کافی نیست؟


آیا خدا برای بنده ی خویش کافی نیست؟


آیا خدا برای بنده ی خویش ...

Oct 21, 2009

کسی اینجا نیست؟

گاهی به این فکر می کنم که تا کجا می توان صبوری کرد؟ چرا می خواهم در همه شرایط سنگ زیرین آسیاب باشم؟ چرا فرار نمی کنم؟ این نشانه ی چیست؟ از ضعفم است یا از قدرتم؟ هیچوقت نفهمیدم. یک بار بیشتر باید ازش حرف بزنم.


 


دیشب آخر کلاس یوگا که استاد به زبان سانسکریت دعا می کرد خنده ام گرفته بود. بد است آدم کاری کند که به آن ایمان نداشته باشد. من یوگا را دوست دارم. آرامش بعدش را تجربه کرده ام. اما این دعا کردن دیشب سانسکریت را نتوانستم قبول کنم. خوب زن حسابی زبان خودمان چه عیبی داشت که آخر کار زدید کانال 4؟


 


خوب است که یکی بعضی روزها با کت شلوار و کراوات منتظر تو می ماند که بروی برایش حرف بزنی. چای یا قهوه تعارفت می کند. برایت موسیقی ملایم می گذارد. وقتی اشکت پایین می آید برایت دستمال کاغذی می گیرد. به حرفهایت با دقت گوش می کند و یادداشت برمی دارد. تا اینجا خوب است. یعنی بدک نیست. کمترین حسنش این است که فکر می کنی این کار مثل یک ابزار است که به خودت بگویی داری به خودت کمک می کنی. اما حیف که وقتی به ساعت روی میز نگاه می کند و وقتت که تمام شد صحبت را جمع می کند تا پولش را بگیرد، احساس این که با همان ساعت روی میز بکوبی توی سرش بهت دست می دهد.

Oct 19, 2009

امروز

هیچ وقت به سفرهایت عادت نمی کنم. می دانی؟


خصوصن این روزها. این روزهای لعنتی.

Oct 18, 2009

آستانه ی طلایی

لحظه ای جادویی در هم-آغو-شی هست که من نامش را گذاشته ام آستانه ی طلایی. لحظه ای هست در آن شعله ور شدن ناب، که زمان گم می شود. گذشته و آینده دیگر معنا ندارند. نه ذهن به سراغ تجارب قبلیش می رود و مقایسه هایش، نه فکر دنبال تکنیک ها می دود و قضاوت های آینده و نتیجه های رفتارش...آدم، بودن محض می شود در این لحظه های غریب، آدم به خویشتنش نزدیک می شود. آستانه ی طلایی لحظه ی لمس جاودانگی است، بی کرانگی در زمان؛ تن با تن محشور می شود و انگار دری گشوده می گردد رو به جهانی که در آن نه خبری از سنگینی کوله بار گذشته است، نه نگرانی برای آینده؛ آن سوی آستانه ی طلایی، هستی هست می شود...لحظه ای جادویی در هماغوشی هست که یکسره تنی و در تنت نمی گنجی اما...تن، ذهن، زمان همه گم می شوند در هرم نفس های معشوقت. هیچ می شوی، هیچی که خود همه چیز است، این عبور از آستانه ی طلایی است، لحظه ای جادویی در هم-آغو-شی


منبع: تلخ مثل عسل


 

Oct 14, 2009

...

چشم به راهم. همه ی زندگی ام چشم به راه بوده ام. همه ی زندگیم چشم به راه خواهم ماند. ناتوانم از گفتن این که چقدر انتظار می کشم. نمی دانم چه کسی می تواند به این انتظار دراز پایان دهد. من که برای دستیابی به این پایان بی تابی نمی کنم. زمان حال واقعی است، واقعیتی لبریز از روزن، هم چون هوا. آنچه چشم به راهش هستم، به راستی وجود ندارد تا بتواند از روزنه ای در این زمان سر بیرون آورد.


 


کریستین بوبن


تصویری از من کنار رادیاتور

Oct 10, 2009

ِDream Land

یادم بماند در زند‌گی بعدی‌ام زنی باشم سی‌و‌هفت‌ساله، تنها. باغچه‌ داشته باشد حیاط خانه‌ام. اتاق خوابم پنجره‌ی بزرگی رو به جنوب داشته باشد که صبح‌ها با آفتابِ تندش بیدار بشوم. و صدای هیچ تلفن و ساعت و تلویزیونی در خانه‌ام نپیچد. همه چیزِ زندگی‌ام روی ویبره باشد. مردی که سال‌ها پیش شوهرم شده بود برای چهار سال، حالا جایی دور باشد. جوری که سالی یکی‌دوبار بیاید این‌جا تا با هم برویم قهوه‌ای بخوریم و از تغییرات‌مان برای هم تعریف کنیم. قهوه‌ام را همان‌جا در رختخواب، همان‌طور که برهنه نشسته‌ام روی تخت، همان‌طور که زیرسیگاری را از لبه‌ی پنجره تو می‌آورم تا بوی اسپرسو و سیگار و عود اتاقِ دمِ صبح را پر کند، سر بکشم. بعد از روی صندلی پیراهن کوتاهِ کتانِ سفید را بردارم و بی آن دکمه‌هایش را ببندم، تنم کنم. بلند شوم راه بیفتم با پای بی‌جوراب و بی‌کفش توی خانه، بی آن که پارچه‌ای چیزی کپل‌هایم را بپوشاند. بروم بشینم روی توالتی که در ندارد. مسواک بزنم و صورتم را بشویم. بعد موهایم را جمع کنم بالای سرم، سیبی گاز بزنم و بروم پشت میزم در کتابخانه بشینم. لپ‌تاپ را باز کنم و نگاهی به کاغذهای پراکنده‌ی روی میز، نوت‌ها و تکه‌بریده‌ها و کپی‌ها و پرینت‌ها بیندازم. بعد شروع کنم به نوشتن. صفحه‌ی اول که تمام شد، سیگاری بگیرانم. کارم نوشتن باشد، به زبان فرانسه. جوری که هر پاراگراف را که تمام کردم برای خودم بلندبلند بخوانم تا آهنگِ حرف‌ها و کلمه‌ها را بشنوم. گاهی هم ترجمه کنم. از هر زبانی که شد، به فرانسه. تازه ساعت که به حوالی یازده رسید، بروم سراغ تلفنِ دستی‌ام. میس‌کال‌ها و پیغام‌ها را چک کنم. دوسه‌تا تلفن بزنم. کاری، کوتاه. بعد یک تلفنِ بلند. از آن‌ها که وسطش آدم یکی‌دوتا سیگار می‌کشد. یک‌جاهایی هم قهقهه می‌زند و سرش را عقب می‌دهد. تلفنم سیم‌دار باشد. از آن‌ها که گوشی را با پایه‌اش بگیرم دستم و راه بیفتم توی خانه. سیم تلفن هم دنبالم بیاید. همان‌جور که دارم با نیشی باز به صحبت‌های آن طرف خط گوش می‌دهم، بروم به آشپزخانه. از پنجره‌ی بلندش نگاهی به حیاط بیندازم. پرتقال‌ها و نارنج‌ها را. بعد آدمِ پشتِ تلفن را دوست داشته باشم. این جوری که وقتِ خداحافظی صدایم یواش بشود. از جنسِ ماچ‌های آخرِ شبم. از تهِ دل. بعد برگردم پشت میزم. دو خط اضافه کنم به تهِ پاراگراف. لپ‌تاپ را ببندم و برگردم به آشپزخانه. از فریزر یک تکه ماهی بردارم برای نهار. سرخش کنم در تابه، با روغن زیاد. پوره‌ی سیب‌زمینی بگذارم کنارش. با یکی‌دو پر ریحان. لیموی تازه بچکانم رویش. سودا بریزم در لیوان. یک خانمی با صدای بلند به زبان اسپانیایی برایم آواز بخواند. توی ضبط‌صوت. نهارم را که خوردم، سیگارم را کشیدم، ولو بشوم روی مبل. عینکم را بگذارم روی چشمم، کتابِ نیمه‌بازم را بردارم و بخوانم. یک رمانِ طولانی باشد با آدم‌هایی جذاب. قهوه‌ام را همان‌جا بخورم، همان‌جور لمیده. بعد قدرِ سه ساعت کارهای معمولِ خانه را انجام دهم. مرتب‌کردن لباس‌ها و شستن و تمیزکردن و پاسخ به نامه‌های اداری و تلفن‌های کاری و خانوادگی. بعد تلفن زنگ بزند. یک جوری که بدانم الان وقتش شده. کسی با من قرار بگذارد برای شب. شبِ دیر. غروب که شد بساط لپ‌تاپ و کاغذ و قلم و گیلاسی شراب و سیگار را ببرم به ایوان. بعد آدمی به دیدنم بیاید. جوری که برای بوسیدنش روی نوک پنجه بلند بشوم. بیاید آخرین نوشته‌هایم را بخواند. همان‌جور که دارد شرابش را مزمزه می‌کند. بعد برایم ورور از دنیا و کار دنیا حرف بزند. بعد با هم بخوابیم. بعد جین بپوشم و پلوور. هوا کمی سرد باشد. جوری که شال‌گردن لازم باشد. برویم یه جایی همان حوالی خانه. در یک کافه‌ی کوچک شام سبکی بخوریم. بعد قدم‌زنان به اولین کافه‌ی نزدیک برویم. چیزی بنوشیم. بعد من را برساند خانه. ساعت تازه 11 شب باشد. دعوتش کنم بیاید با هم فیلمِ آخر جارموش را ببینیم. بعد من را ببوسد. برود. من لباس‌هایم را بکَنم. بروم بشینم پشت میزم. سیگارِ آخرم را بکشم و بنویسم. پرشور و ممتد بنویسم. بعد پنجره را باز کنم. توری را ببندم و بخزم زیر لحاف. تلفنم را خاموش کنم. کتابم را دستم بگیرم و چند صفحه‌ای بخوانم. مدادم را گاهی بردارم و یک نوت‌های کوچکی کنار نوشته‌هایش بنویسم. یک آقای یواشِ بمی آرام‌آرام برایم بخواند. از ضبط‌صوت. تا خوابم ببرد.


 

Oct 7, 2009

وهم

دیروز توی مطب دکتر همین که خواستم شروع به حرف زدن کنم، اولین چیزی که به ذهنم آمد پدرم بود. رفته بودم از چیزهای دیگر بگویم. اما اولین چیزی که توی ذهنم آمد او بود. دلم برایش تنگ شد و فشرد. نمی دانم چرا. شاید او هم آنجا بود. شاید توی آن اتاق با نور ملایم، در آن عصر پاییزی و من که با آن همه بغض و اندوه روی صندلی چوبی قهوه ای نشسته بودم، پدر داشت از جایی مرا نگاه می کرد و نگرانم بود.


کسی چه می داند.


 


 

Oct 1, 2009

I am not the one who loves


It's love, that seizes me


 

Free counter and web stats