Feb 27, 2010

یادگاری .. یاد درشکه ..

باور نمی کنید که یک اتوبوس را توی خیابان به خاطر من نگه دارند؟ اما نگه داشتند. راستش توی بگیر بگیر دهه شصت و همزمان با بهترین سالهای نوجوانی من که با وحشت پاترول های سفید به خاطراتی غمناک تبدیل شد، آن روز با دوستم خاطره از انقلاب برمی گشتیم. رفته بودیم خیر سرمان کتاب بخریم. سوار اتوبوس شده بودیم که خیلی هم شلوغ نبود. نشسته بودیم کنار هم روی یکی از صندلی های تقریبا آخر. بگیر بگیر وحشتناکی بود. ما هم نشسته بودیم و هر و کر می خندیدیم. دختران 16-17 ساله کار دیگری دارند بکنند جز این که به ترک دیوار هم بخندند؟ رسیدیم به میدان آرژانتین. دو تا زن چادر به سر اول میدان ایستاده بودند. چادر امر به معروف و نهی از منکر هم وسط میدان به راه بود. باور نمی کنید. اما یکی از زنها تا من را دید اتوبوس را نگه داشت. راننده ایستاد. زن اشاره کرد که بیاییم پایین. باور نمی کنید اما ما آمدیم پایین. اتوبوس رفت. ما را گذاشت و رفت. همه ملت از توی اتوبوس داشتند ما را نگاه می کردند وقتی اتوبوس دور می شد. بردندمان توی چادر. ما بد حجاب بودیم. حتی آرایش هم نداشتیم. اما بدحجاب بودیم. چون موهایمان از زیر روسری بیرون بود. دلیل دیگری هم وجود نداشت چون قاعدتن آن دو تا زن فقط کله های ما را دیده بودند. باور نمی کنید اما به ما تعهدنامه دادند امضا کنیم. نهایت رذالت. ما امضا کردیم. با اسم واقعی. چون ترسیده بودیم. چون فکر می کردیم الان می برنمان زندان. چون اشکمان درآمده بود.


بعد که خلاص شدیم خندیدیم. از لذت آزادی و از یاد آوری آنچه به سرمان آمده بود. واقعن هم خنده دار بود. خنده دار و مسخره و در عین حال واقعی. اما این نهایت تحقیر بود توی آن سن و سال. جلوی آن همه آدم. برای هیچ. حتی برای هیچ احساس گناه کردیم. نهایت ترس بود. نهایت بی اعتمادی به هر چی خواهر خاک بر سر بود که فکر می کرد دارد آدم تربیت می کند.


نهایت بدبختی دو دختر نوجوان.


 


برای فروغ و پستش


 


 


 

Feb 25, 2010

برش

این روزها توی خیابان های تهران از کله ی زرد شده ی اکثریت خانم ها می توان به این نکته پی برد که عید نزدیک است.


 


 


 


 


 


 


Feb 24, 2010

ای زری ور بپری

پسرک پراید جلویی سیگار را تا ته پک می زد و دودش را از شیشه ماشین بیرون می داد. دیوانه. خوشحالم که سالهاست توی ترکم. اما ای زری خدا چکارت نکند که به من سیگار کشیدن یاد دادی. یادت هست توی آن اتاق طبقه سوم خانه مان چطور روی تخت یک وری لم می دادی و ماتیک قرمز می زدی و سیگارهای یواشکی پدرت را قسمت می کردیم و پک می زدیم؟ من از تو یاد گرفتم چطور دود سیگار را الکی توی دهانم نگه ندارم و بقول معروف تو بدهم. از تو هم یاد گرفتم که چطور دودش را آرام آرام از دهانم بیرون بفرستم جوری که دایره دایره شود. تو کارهای دیگری هم می کردی با دود سیگار که من هیچوقت یاد نگرفتم. اما همین برای من کافی بود. تو هم خوشگل بودی. کُرد ها همیشه معروفند به خوشگلی. چشمان درشت روشن با ریمل همیشگی که مژه هایت را دانه دانه می داد هوا. دندانهای سفید یک دست و پوست سفید و موهای خرمایی. موهای اوشینی خرمایی. یادت هست دامن شلواری های بلندمان با آن سگک های بزرگ و کتانی های نایک که از بازار کویتی ها خریده بودیم. دامن شلواری های بلند سال 67. می رفتیم کوه. توچال. توی کلبه چوبی بزرگ ایستگاه یک می نشستیم چای می خوردیم و بقیه را نگاه می کردیم که نگاهمان می کردند. قد و قواره مان یکی بود و هر دو سفید با چشمان روشن. بعضی ها فکر می کردند خواهریم. جفت دخترهای قدبلند مو اوشینی. عروسیت هم یادم هست. مریم خواهرت با آهنگ گل مریم چه رقصی می کرد. پدرت روز عروسیت نبود. می گفتی روز عروسی خواهرت هم نبوده. من پدرت را توی خانه تان دیده بودم. صورت آفتاب خورده چروکیده و همیشه سیگار بدست. می گفتی توی عروسی دخترهایش نمی آید چون غیرتش قبول نمی کند دخترش را داده باشد دست مردی. نمی دانم این حرف تو بود. باید بروم آن عکس را پیدا کنم. عکسی که با تو و شوهرت انداختم. همان یک عکسی که احتمالن با هم داریم. راستی الان کجایی؟ چرا دیگر همدیگر را ندیدیم؟ چرا از هم بی خبر ماندیم؟ چرا من توی ترافیک خرتوخر سیدخندان یاد تو افتادم؟

Feb 22, 2010

سوال


کسی هست به من بگه به جی میل چطور دسترسی پیدا کنم؟ اصلن امکان پذیر هست این روزها یا نه؟


Feb 19, 2010

شهر من .. من به تو می اندیشم

باور می کنی که من امروز صبح انگار لابلای ورق های کتابی که دیشب تمام کرده بودم، توی آن کافه نشسته بودم. کتاب را نخوانده ای. باید بخوانیش تا بفهمی چه می گویم. همین که تو مفهومی در زندگی من هستی و عطر من با تنم عجین شده. همین که به امید راه رفتن توی خیابانهای این شهر می زنیم بیرون و به هوای قهوه ای در کافه ای شهر را گز می کنیم.


آن روز هم همین بود. سه تا سیب سبز سبز گذاشتیم توی جیبمان و زدیم بیرون. گرچه وسط ساندیسی ها گیر افتادیم اما سیبهایمان را درآوردیم و گاز زدیم و جلوی چشمان وغ زده شان تا ته خوردیم و بر و بر نگاهشان کردیم.


حالا سواره و پیاده چه فرق می کند. چه شبها که سوار کوتی کوتی رفته ام تا خانه و حالا که دیگر دارد از دستم خلاص می شود دلم برای یک چیزش تنگ می شود. کوتی کوتی سنگ صبور هق هق های من بود در تنهایی و رانندگی شب. توی خیابانهای این شهر شلوغ.

Feb 7, 2010

...

من عمیقا و سراپا سراغم xxx


.


یکشنبه 18 بهمن 1388

Feb 6, 2010

پیدا نمی شدی تو .. شاید که مرده بودم


مهندس جیم هویج بدست توی راهرو می چرخد. من نشسته ام روبروی شیشه های دبیرخانه و منتظرم. اینجا به مناسبت دهه فجر کامپیوتر صلواتی برای ارباب رجوع گذاشته اند و نسکافه رایگان. تمام راهرو پر است از پوسترهای انقلاب. ریسه کشیده اند سرتاسر سقف راهرو را. تلویزیون مراسم روز ملی فناوری فضایی پخش می کند و بغیر ازمن و دو نفر، کس دیگری اینجا نیست. کارشناسان با روپوش های سفید توی راهرو ها از این در به آن در می روند. من به جاخودکاری و روان نویس مشکی قشنگی نگاه می کنم که جدیدا برای ارباب رجوع گذاشته اند روی پیشخوان تا مجوزشان را با آن رسید کنند. مهندسان و دکترهای این جا عموما خوب کار می کنند. برای دیدن دکتر ح فقط کافیست بروی پشت پارتیشن اولین راهرو سمت چپ. دکتر ص ندرتن جلسه های طولانی و نخود سیاهی دارد. تیم دبیرخانه هیچ پرونده ای را سمبل نمی کنند. اینجا را دوست دارم. همه چیز به طرز غریبی مرتب است. فکر کنم اگر نهضت سبز هم روزی پیروز شود همینطور راهرو ها را ریسه ببندند. نسکافه ام مزه آب زیپو می دهد اما داغ است و می خورمش. ریسه ها را فراموش می کنم. یاد "یوسف آباد خیابان سی و سوم" می افتم که ناغافل برایم خریدی و گذاشتی زیر تمام آن کاغذهای سبز و صورتی. چون روی شیشه 78 جزو پرفروش ها بود. به درختی فکر می کنم که ریشه دوانده بود تا ته فنجان. به خستگی پلکهایمان فکر می کنم وقتی از پشت شیشه های خاکی ماشین، دیگر خیابان را نمی دید و روی هم می افتاد. به شام امشب فکر می کنم. و دیگر هیچ.


Free counter and web stats