Nov 21, 2010

برگ ريزان

فردا روزيست كه پدر 5 سال پيش، در سحرگاهش رفت. براي هميشه.
و امروز عصاي مادر را به بيمارستان خواهم برد.

Nov 20, 2010

من 4

مامان تب داشتن ديشب. و تا صبح نخوابيدن. اميدوارم اين بيمارستان بستري شدن براي يك اِدِم ريه، تبديل به گره هاي ناگشودني ديگه نشه. ديروز هم روزي بود براي خودش. صبح هفت و نيم بيدار شدم. مثل جن زده ها. اونم يه روز تعطيل. ماشينو بردم كارواش. مثل خُلا به جون خونه افتادم. شويد باقالي و مرغ پختم. و لازانيا براي رفع كوتي! وسابل لازم براي مامانو برداشتم يكي يكي از همه گوشه هاي خونه. تازه يه كار هم ترجمه كردم. درخواست يه دوست بود كه نميشد رد كرد. يعني رسمن يه پام توي آشپزخونه بود و يه پام توي هال. ساعت دوازده از آشپزخونه اومدم بيرون و نشستم كامل پاي كار. تا ساعت يك و نيم. خوشبختانه خيلي كم بود. دو و ربع رسيدم بيمارستان دوباره. با سفارش هاي كوچيك و بزرگ در اين دست و اون دست. از بيمارستان كه اومدم آفتاب قرمز بود و داشت مي رفت پايين. اما بعدش خوب بود. چند ساعت در آرامش و گپ و گفت و تلافي دلتنگي هاي اين چند روزه گذشت. شب تا صبحم نخوابيدم. گلو درد و خوابهاي آشفته. الان كه شركتم مي بينم از كار قبلي ترجمه م هم 5 نمره كم شده. شِت. توي صفحه آنلاين ترجمه م نمي تونم برم ببينم دليلش چي بوده. يه مرگيش هست از صبح. اما ايميلم خبر گل و بلبلو داد. نمي دونم كدوم خري ايراد بني اسرائيلي گرفته از كارم و زحمتمو به باد داده. بازم شِت. چند تا خريد جديد براي شركت هم دارم دوباره. با دردسرها و دوندگي ها و دور زدن هاي خاص خودش توي اين شرايط تحريم و هزار كوفت و زهرماري ديگه. ظاهرن يك سري از اي اس پي ها دچار اشكالايي شدن اين چند روزه كه بخاطر تحريم هست. مثلن چند روزه كه ما از ايميل اكانتهايي كه توي امارات براي شركتمون رجيستر شده نمي تونيم ايميل بفرستيم. خود سايت ترجمه آنلاين هم يه جا گفته كه بخاطر همين اشكال در سايتش مترجمها نمي تونن لاگ اين كنن يا فايل آپلود كنن. خلاصه كه بازم شِت. اين من ها رو اونقدر ادامه مي دم كه يا اين بحران بگذره يا به وضعيت قابل قبولي برسه.

Nov 18, 2010

من3

دیشب و صبح لحظات وحشتناکی داشتیم. الان اما توی گرگ و میش غروب تنها نشستم اینجا و دارم تایپ می کنم. آروم ترم. لباسهای مامانو ریختم تو ماشین. از پیشش که اومدم دستشو گرفتم و بوسیدمش. پیری چیز بدیه. مخصوصا برای پیرهای تنها. که تنها دلخوشیشون بچه هاشون هستن. و اون بچه ها هم که هر کدوم گرفتار زندگی خودشون. پیری چیز بدیه. سالگرد آقاجون نزدیکه. مامان تو بیمارستان. و زندگی اون بیرون در جریان. تو امروز دوباره یادم آوردی که امیدی هست. حتی اگه حرفامو نگه دارم توی دلم و بجاش فقط دستت رو فشار بدم. وقتی تلاش امروزتو دیدم برای اینکه منو خوشحال کنی دیدم انگار باید از هر کسی فقط به اندازه تواناییش انتظار داشت. و از اون بیشتر نباید روی دوشش گذاشت. تو امروز تلاش کردی منو خوشحال کنی. برای چیزی که بین من و توست. فقط بین من و تو. و من توی اون استرس و نگرانی بیمارستان رفتن، با دیدن تلاش تو گذاشتم چشمام ببارن. هنوزم می بارن. می دونی ما همه آدمای تنهایی هستیم. منی که اینجا نشستم و دارم تایپ می کنم. تویی که داری میری عروسی. مادری که اونجا خوابیده. خواهری که کنارش نشسته داره کتاب می خونه. آقاجونم هم تنها بود. یادداشتهای بجا مونده ش اینو می گه. صدای ماشین لباسشویی میاد. * L'Italien پرخاطره داره مدام تکرار می شه. و من و دخترک امشب تنها تر از همیشه ایم.

من 2

يعني درست توي اين هاگير واگير كه كارم شده يه معضل گنده و بايد يه تصميم اساسي براش بگيرم، و تو شدي يه معماي بزرگ كه بايد يه تصميم اساسي برات بگيرم، مادر رفت بيمارستان. كي بود مي گفت:
" وقتي مي باره، از زمين و آسمون يكهو با هم مي باره"
حالا زير اين بارونه من وايسادم. خيس و آب چكان. و دارم قدم هامو طوري مي ذارم كه توي چاله بزرگتري نيافتم.

Nov 16, 2010

من

يه چيزي اومده بالا توي گلوم گير كرده. نه فرياد مي شه. نه بغض مي شه. يه چيزي توي گلوم گير كرده. فقط مي دونم ديگه نمي تونم تحمل كنم. من آدم درونگرايي مي شم روز به روز بيشتر. اطرافيانم آدمهاي پشت هم انداز دروغگوي چاپلوس نون به نرخ روز خور. من توي لاك خودم فرو مي رم روز به روز بيشتر. اطرافيانم بيشتر پنجه هاشونو مي اندازن بيرون. چرا نمي تونم كاري بكنم. چرا پاهام گير كرده توي زمين. چرا دهنم باز نمي شه. دارم خفه مي شم. بايد خونسرد باشم. بايد تصميم اساسي بگيرم. اينجوري بين زمين و هوا موندن كه مي كُشه آدمو. بايد زندگيمو عوض كنم. دلم يه تغيير گنده مي خواد. حتي اگه اين تغيير استعفا دادن از كارم و شروع يه زندگي جديد باشه.

Nov 13, 2010

Another dull friday

خوابيدن روي تخت نزديكهاي ظهر يعني درست زماني كه نور آفتاب از پشت پنجره و پرده توري اتاق خواب روي تخت و طبيعتن روي من تابيده، يك نماد اصيل از آرامش روز تعطيل من است. ديروز قبل از اينكه بعد از مدتها، جعبه مدارك مادر را مرتب كنم كمي در اين حالت دراز كشيدم. كتاب "وقتي از دو حرف مي زنم، از چه حرف مي زنم" را خريده ام و بالاي تختم است. براي اينكه خودم را هل بدهم كه وسط شلوغي زندگي كتابم را هم بخوانم. از موراكامي كتاب "زن در ريگ روان" را خوانده ام فقط. كه بسيار دوستش داشتم.
ديروز بعد از ظهر در جمع كوچكي بوديم كه هر چند وقت يكبار به همت آموزشگاه و استادِ دخترك، برنامه ساز زني دارند. هر بار پدرمادرهاي جديدي به جمع ما اضافه مي شوند. پدرمادرهايي كه از صداي ناهنجاري كه فرزند نوآموزشان از سازش درمي آورد كلي ذوق مي كنند و عكس و فيلم مي گيرند و كلي ماچش مي كنند. من تمام نت ها را حفظم. آنقدر كه دخترك توي خانه زده و گوش كرده ام. روز و شب. هر كدام از اين نوآموزان، هر نتي كه مي زند مي فهمم الان چند وقت است شروع به ساز زدن كرده. بعضي هاشان خوب مي زنند. يا زياد تمرين كرده اند يا ذاتن بااستعدادند. بعضي هاشان به زور صدايي از آرشه درمي آورند. دخترك حالا بعد از چهارسال از مبتدي جلوتر رفته. رسيده به وسط ها. يك قطعه بسيار زيباي كلاسيك زد و استادش هم با او همنوايي كرد. وقتي ساز مي زند تصويرش را خيلي دوست دارم. چهره اش را غمي مي گيرد. با دقت به نت ها خيره مي شود و انگشتانش روي زهها مي لرزد. ناخودآگاه با هر كشش آرشه حركتي مي كند با بدنش. ولي از همه بيشتر نگاهش هست كه دوست دارم. من هم مثل بقيه فيلم گرفتم. يك صحنه ديگر به خاطرات زندگي دونفره مان اضافه كردم. به خاطره ي بعد از ظهرهاي دلگير دلگير جمعه، كه ما دوتايي ماشين را پشت آموزشگاه ت پارك مي كنيم و پياده تا آموزشگاه راه مي رويم. و هر بار دخترك بيشتر قد كشيده.

Nov 11, 2010

.

من رشته ي محبت تو پاره مي كنم .. شايد گره خورَد به تو نزديك تر شوم

Nov 10, 2010

.

در زندگي لحظاتي هست، كه حتي نمي تواني بگويي به يه وَرَم.

Nov 8, 2010

حتمن روز خوبي خواهد بود

امروز احساس نااميدي مطلق مي كنم.
و تو چه مي داني كه نااميدي مطلق چه رنگي ست؟
چه شكلي ست؟
.
.
مثل خر كار كرده ام.
مثل گورخر انتظار كشيده ام.
مثل گاو خورده ام.
مثل خرگوش خوابيده ام.
.
و "فردا روز ديگريست" جمله ي پوچي ست،
كه هيچ، روز خوبي هم نبود.

Nov 7, 2010

صدايت مي كنم. گوش كن .. قلبم صدايت مي كند

ديروز گم شدم. با دوستي صحبت كردم و خواست بروم پيشش. قولي ندادم. ولي بعد از تلفن ناگهان تصميم گرفتم كه سري بهش بزنم چون خودم سرحال نبودم هيچ، و خودش هم تازه يك جراحي از سر گذرانده بود و اينها همه بهانه اي شد براي رفتن. از سركار كه بيرون آمدم رفتم و انداختم امام علي. رفتم تا آخرش كه برسم به تهران پارس. يك جايي بايد مي پيچيدم كه نپيچيدم و شايد هم برعكس. اين شد كه افتادم يك جاهايي نزديك شيان ميان. كم كم از رفتن پيش دوستم پشيمان شده بودم و مي خواستم برگردم خانه پيش دخترك و مادر، به تلافي تمام روزها و ساعتهايي كه كنارشان نبودم. تقريبن مي دانستم چه محدوده اي هستم ولي خوب اينجا اصلن ارتباطي به منزل دوستم نداشت و مصمم تر شدم كه برگردم چون حال رانندگي بيشتر را نداشتم. دنبال راه گريز بودم. از اتوبان خارج شده بودم و رسيده بودم به محله هاي كناري اتوبان امام علي. توي محله ي جديد مي چرخيدم و اشك مي ريختم. براي حالي كه داشتم. نه براي اينكه گم شده ام. چشمم افتاد به يك گنبد نقره اي از يك مسجد. بعد ناگهان فهميدم دقيقن كجا هستم. اينجا براي من آشنا بود. از طبقه دهم خانه لويزان توي غروب، به يك محله كوچك آنطرف اتوبان نگاه مي كردم و به ماشين ها و آدمهاي آن دوردست و اين گنبد نقره اي. محله كوچك براي من حكم يك تكه گمشده داشت. يك تكه گمشده از بهشت. توي تهران خودمان يك جاهايي بود كنار اتوبان امام علي كه مي خورد به شيان و من درست بلد نبودم به ديگر كجاها. و فقط از بلندي طبقه دهم براي من قابل ديدن بود. و چه زيبا بود. آنجا جايي مثل ييلاق است. نزديك كوه با كوچه هاي تنگ شيب دار .. من ديروز آنجا بودم. بدون آن كه خودم بدانم افتاده بودم توي همان خيابانهاي باريك. بعد از يك رهگذر پرسيدم كه چطور برسم به امام علي جنوب. گفت مستقيم برو. مستقيم برو تا برسي به اتوبان. با اطميناني باور نكردني. و من راه راست را گرفتم و رفتم. همانطور كه بلند بلند گريه مي كردم. رسيدم به اتوبان. به امام علي جنوب. توي گرگ و ميش غروب از آن محله بهشت گمشده افتادم توي راه خودم. براحتي آب خوردن. خانه لويزان را كنار اتوبان ديدم.
صبح با خودم فكر كردم اين يك نشانه بود. اگر بتوان به نشانه ها ايمان داشت. من هميشه از آن پنجره ي امن طبقه دهم لويزان كه دوست داشتم خانه ام باشد، به اين كوچه هاي تنگ و پيچ در پيچ اينطرف اتوبان نگاه مي كردم و نمي دانستم راه رسيدن به آن محله هاي زيبا كجاست. اما ديروز توي همان بلبشوي تصميم ناگهاني براي رفتن به خانه دوستم و منصرف شدن و هق هق هاي مضطربانه ام به آن كوچه هاي گمشده ي بهشتي رسيده بودم. به آن گنبد نقره اي كه هميشه از دور نگاهش كرده بودم. به خيابانهاي باريك شيب دار. و اين را براي خودم نشانه اي دانستم. شايد يك روز دوباره از پنجره ي امن طبقه دهم لويزان به اين كوچه ها و مردمش نگاه كردم. به گنبد نقره اي. به اين تكه ي گمشده از بهشت. آن روز كه دوباره پيدايش كرده ام. آرامش گم شده ي خودم را.

Nov 6, 2010

بي صبري - داخلي

گاهي اوقات هست مثل الان. مثل امروز. آدم انقدر تنهاست و انقدر دلش پر است و دلش انقدر يك دوست قديمي مي خواهد كه سرش را بگذارد روي شانه اش و يك دل سير اشك بريزد كه فقط خدا مي داند. بعد زنگ مي زند به دوستي كه مي شناسد. ريجكت مي شود. نيم ساعت بعد زنگ مي زند. طرف مهمان دارد. دارد ماهي سرخ مي كند. نيم ساعت بعد زنگ مي زند. طرف دارد نهار مي خورد. اصلن اين دوست آني نيست كه حرف آدم را بفهمد. ديگر زنگ نمي زند. بعد تمام تنش داغ مي شود و مي رود توي دستشويي شركت و يواشكي گريه هايش را مي كند و مي آيد بيرون. دلش مي خواهد يكي دردش را بفهمد. فقط گوش كند و بفهمد. دلش يك شانه زنانه مي خواهد. يك شانه كه بعد سوتي امروزش را به رويش نياورد. فقط الان باشد. در اين لحظه. در اين روز نحس كه شايد آغاز يك برهوت عظيم باشد. به كجا پناه ببرم؟ به كجا؟

Nov 4, 2010

بهتر زندگي كنم

كمتر كار كنم اما حداقل همينقدر پول را داشته باشم
كمتر كار كنم اما ناگهان از كارم منفك نشوم
بيشتر ورزش كنم
بيشتر مهماني بروم
.
مي شود يعني!؟

Nov 3, 2010

ناگهان دیروز

هشت نه سال بیشتر نداشتم. الف زنی جوان و زیبا بود با موهای بلند مشکی فردار و لباسهای خیلی شیک. ن خیلی کوچک بود. ع هنوز بدنیا نیامده بود. الف، نون را می گذاشت توی کالسکه و سه نفری عصرها می رفتیم پارک نیاوران. تازه انقلاب شده بود و هنوز حجاب اجباری نبود. من نمی دانم تحت تاثیر کی یا چی روسری سرم می کردم. شاید هم می دانم. تحت تاثیر ر بودم. خواهر چهارمم از بالا که آن زمان جزو اولین روسری به سرها بود. اما خیلی زود راهش عوض شد. شد از همانهایی که چند سال بعد با وجود قبولی در کنکور پزشکی دانشگاه تهران، از تحقیقات دبیرستانی ردش کردند. آقاجون چقدر رفت و آمد تا کارش درست شد و سال بعدش داروسازی دانشگاه تهران قبول شد. اما خانم نجفی، ناظم چاق بداخلاق دبیرستان ق یک سال ر را خانه نشین کرد. همه می دانند. داشتم می گفتم. خلاصه من همیشه دختری هشت نه ساله روسری به سر با زنی جوان و زیبا و شیک پوش توی پارک نیاوران بودم بلال خوران. الان که فکر می کنم به نظرم آن موقع بعضی ها خیال می کرده اند که من کارگر این خانم هستم. اما این خانم خواهر دوم من از بالا بود. الف عاشق بلال بود. الان هم هست یا نه؟ هیچوقت نپرسیدم. نمی دانم اینجور علایق با گذشت زمان عوض می شود یا سرجایش می ماند. عکسمان هم هست. الف با موهای مشکی فردار و لباسهای خیلی شیک و نون در کالسکه و من با روسری آبی و پیراهن سفید زمینه ی گلهای ریز آبی. هشت نه سال بیشتر نداشتم.
Free counter and web stats