Feb 9, 2011

من 6

قرار شد کارها را تا عید دستم بگیرم. هم از خانه و هم هفته ای دو روز از شرکت. آخرش هم افتاد گردن خودم. چه می شود کرد. این روزها که همه چیز انگار دارد توی خواب اتفاق می افتد حتمن این هم باید اینطور می شد. اعتماد نکردند کار را به یک آدم جدید بسپرند. من هم تا عید پیش می برمشان و سال جدید بچه هایم را می سپرم انشالله به آدمش. خوب است. تا عید هفته ای سه روز وقت دارم به زندگی خودم برسم و بقیه اش هم با کار شرکت می گذرد. مشکلی نیست. این روزها که باید بگذرد. بگذار این چهل روز هم بگذرد. در کنار تمام روزهایی که بدین گونه آمد و رسید و گذشت و من هرگز خوابشان را هم نمی دیدم. در عوض این شبها مدام خواب یک بچه می بینم. بچه ی کوچک در آغوشم. بچه ی کوچک در کنارم. بچه ی کوچک جلوی رویم. نمی دانم تعبیرش چیست. نمی دانم از من چه می خواهد. ولی مدام با من است. هر چه روزم سخت تر باشد شب بیشتر می آید توی خوابم. گاهی فکر می کنم نکند این بچه ی کوچک خندان توی خواب با عروسکی که روی پاتختی گذاشته ام ارتباطی داشته باشد. نکند واقعیت و رویا در هم تنیده شده اند.
نوشته هایم خیلی به درد خواندن نمی خورد. فقط می نویسم تا به خاطر داشته باشم روزهایم توی زمستان 89 چطور گذشت.

Feb 6, 2011

من 5

کارهایم خیلی شلوغ است. روزهای آخر کار و راست و ریست کردن پرونده های نیمه تمام و منتظر ماندن برای نیروی جدید حرصم را درآورده. یکماه است استعفا داده ام. هنوز مثل خر دارم دنبال کارها می دوم. تازه رئیسم هفته قبل پیشنهاد داده که تا عید بمانید. پرونده ها را نمی شود نیمه کاره داد دست یکی دیگر. هر روز چند ساعت بیایید شرکت. پیش بینی می کردم این اوضاع را. اول گفتم نیستم. نمی توانم. نمی خواهم. اما باز حسن نیت نشان دادم و گفتم اگر خیلی مایلید پرونده های نیمه تمام را می برم خانه برای پیگیری و باقی قضایا. تا ترخیص. پروژه ای. شرکت هم نمی آیم. مگر زمانی که واجب باشد. چون می دانم چند ساعت آمدن من به شرکت همان و دوباره صبح تا غروب درگیر بودن همان. به نظرم خیلی خوشش نیامد. حالا هم آگهی زده اند برای همکار جدید. من هم منتظرم یکی بیاید زودتر نجاتم دهد. اینکه چرا این کار را کردم و تا عید هم نماندم، سوالی است که صبح ها به ذهنم می رسد. اگر قرار نباشد بدو بدو شال و کلاه کنم برای رسیدن به شرکت توی ترافیک صبحگاهی، پس قرار است چکار کنم؟ عادت ندارم. گاهی می ترسم اگر پشیمان شوم چه؟ اما فکر کنم این اولین قدم برای تغییر بود. من اولین قدم را برداشتم چون به آن نیاز داشتم. امیدوارم تغییرات خوب بعدی هم بدنبالش سراغم بیاید.

چشم دوخته ام به آنجا که نمی دانم کجاست.

Feb 1, 2011

نیمروز

همه چیز حقیقی ست. من طاقباز خوابیده ام و ساعد چپم روی پیشانیم است. تو به پهلو خوابیده ای. رو به من. دست چپت موازی بدنت و دست راستت جلوی سینه ات خم شده. نفس عمیق می کشی. می شود نفسهایت را شمرد. ارتعاش هر بازدمت به لاله ی گوش راست من می خورد. از این فاصله می شود حتی خطوط چهره ات را با چشمان بسته تصور کرد. خطی وسط دو ابرو افتاده. چند طره از موها روی پیشانی آمده. ابروها در هم تنیده شده اند. گودی زیر چشمانت، خط بالای چانه، پره های بینی، همه را با چشمان بسته هم می بینم. صدای نفسهایت را می شنوم. یک .. دو .. یک .. دو .. چشمانم را باز می کنم. تو هفتاد و نه روز است که رفته ای.
Free counter and web stats