Nov 16, 2011

دوباره

چند روز بعد از تماشای فیلم ... توی یک شب پاییزی بود که او برای همیشه از زندگی من رفت. فقط چند ماه طول کشید تا باور کنم چه اتفاقی افتاده. شکستم. توی یک چاه تاریک افتاده بودم و با هر تلاشی فقط پایین تر می رفتم. فکر نمی کردم بتوانم به زندگی ادامه بدهم. از گل فروشی نزدیک شرکت دو تا گلدان کوچک گرفتم به نیت خودمان. تلاشی مذبوحانه برای حفظ خاطره ی آن چه که دیگر نبود. هر روز آبشان دادم. توی آفتاب گذاشتم. هر روز نگاهشان کردم. و انتظار کشیدم. گلدانها بعد از چند ماه خشک شدند. یک روز تابستانی گلدانهای کوچک خشک شده را که از زمستان سال قبل تیمار کرده بودم انداختم توی سطل آشغال. روزهای برزخی گذشته بود. و من نمُرده بودم. دوباره با زندگی آشتی کردم. حالا خیلی چیزها مثل قبل نیست. کاری ندارم که چی بر من گذشت و چی در من ماند و چی برای همیشه در من نابود شد. ولی دوباره کتاب خریدم. خواندم. سینما رفتم. خندیدم. کسی چه می داند شاید دوباره هم عاشق شدم. توی این شبهای بلند پاییزی. کسی از رفتن کسی نمی میرد. رفتن آنهایی که دوستشان داریم، فقط به ما یاد می دهد که عشق هم مثل خیلی چیزهای دیگر این دنیا کامل نیست. که باید با نقصان هایش بپذیریمش. وقتی آمد آغوشمان را برایش بگشاییم و وقتی رفت دستی تکان دهیم برایش. تا بیش از این ناامید و تنها نشویم. حالا امروز بعد از یک سال عزم کردم دوباره گرد و غبار اینجا را بتکانم و از روزهایم بنویسم. روزهای بی عشق. ولی بی مرگ هم.
Free counter and web stats