نوبهار است در آن كوش كه خوشدل باشي
هفته آخر سال رو با خوندن خبراي شوك آور شروع مي كنم.نامادري دختر 7 ساله رو زنده به گور كرد.سه روز بعدش از مجلس ختم بر مي گردم.پسر و دختر و پدر خونواده شب عيدی بر اثر گازگرفتگي توي خواب خفه مي شن و مادرشونم سه روزه كه مات و مبهوت نشسته و داره به روبروش نگاه مي كنه.طوفان توي بم چادر ها رو زير و رو كرده و هنوز خيلي ها خونه مونه ندارن.مي رم خريد مي كنم.بچه هاي فال فروش توي خيابون از سر و كولم بالا مي رن.ذهنم آشفته مي شه.يه فال از يكيشون مي خرم.دو قدم بالاتر يكي ديگه.دو قدم جلوتر يه پيرمرد با يه دختر و پسر كوچولو توي سرما كنار پياده رو نشستن و ليف مي فروشن.تموم نمي شن..خيابونا شلوغه.از سر خيابون تا تهش دو ساعت طول مي كشه كه برسي.بارون مياد.آفتاب مي شه.برف مياد.مثل دل من.به مردم نگاه مي كنم.انگار عجله دارن.فكر مي كنن بايد تا 48 ساعت ديگه همه كاراي نيمه تمومشونو بكنن وگرنه عيدشون عيد نمي شه.خنده م مي گيره.بعد مي بينم خودمم مثل اونا دارم ازاين كتاب فروشي به اون كتاب فروشي بدو بدو مي كنم تا كتابه رو پيدا كنم.از خستگي چشام باز نمي شه.اصلا نمي دونم واسه چي.با هر جون كندني هست هفته رو سر مي كنم.امشب شب آخره. لباسامونو بر مي دارم.ساكمونو مي بندم و توي اين وضعيت عجيب غريب روحي آماده سفر مي شم و ياد اين جمله مي افتم: از اين ستون به اون ستون فرجه.خوب بي خداحافظي هم كه نمي شه برم.ديگه شماها مثل اعضاي خونوادم مي مونين.بهتون عادت كردم.به شكل صفحه هاي وبلاگتون.به نوشته هاتون.به صورتك هاي خندونتون وقتي كه چراغتون روشنه.براي آخرين بارم به سيني سبزه گنده اي كه سبز كردم سر مي زنم.كف دستمو روي گندم هاي سبز شده مي كشم و تيزي شون رو زير پوست دستم حس مي كنم و يادم ميفته كه پس فردا اول بهاره.يادم باشه حافظ كوچيكه رو هم بردارم كه موقع تحويل سال نيت كنم.و باز به نقشه هام فكر كنم و به برف توي جاده و به زنجير چرخ و به شب پر ستاره ونكوك و به ماهی های آكواريم و به پيك نوروزي دخترك و به سكوت..
راستي ..من موقع تحويل سال براي همه تون دعا مي كنم.شما هم براي من دعا كنين.دوستتون دارم.