امروز کارنامه دخترک بهمراه پرونده اش را از دبستان تحویل گرفتیم تا ببریم مدرسه راهنمایی. نمره ها همه عالی. صبح با عجله پرونده را توی ماشین نگاهی انداختم. از روز اول پیش دبستانی. روزهای سخت گذشته را به خاطر آوردم. توی تمام صفحات و فرم های مدرسه تقریبا نشان درستی از پدر نیست. توی تمام روزهای امتحان و ثبت نام و کارنامه و تعطیلی و شروع دوباره سال بعد هم همینطور. فقط من هستم. با تمام اینها امروز معلم کلاس پنجم و معاون چنان از دخترک حرف می زنند و از او راضی اند که کم مانده اشکم سرازیر شود. تمام اینها بدون حضور پدر بوده در این 6- 7 سال. حالا ما قرار است بقیه زندگیمان را بکنیم. دخترک به محیطی
بزرگتر پا می گذارد. من هم خیلی نزدیکش نیستم. اما پشتش ایستاده ام. راه درازی مانده هنوز
نمی دانم شادم یا غمگین. اما خسته نیستم
و دوست دارم برای خودم جشنی بگیرم
نمی دانم شادم یا غمگین. اما خسته نیستم
و دوست دارم برای خودم جشنی بگیرم