ناامید نشویم.
ناامید نشویم.
تهران عزیزم
چند روزی نیستم. می روم گم شوم جایی. مواظب ندا های شهرم باش.
.
.
.
عنوان: ا.بامداد
در تمام مدت تبلیغات نامزدها از هیچ رنگی استفاده نکردم و هیچ چیزی به دستانم نبستم.
اما این روزها با دستبندی مشکی مرگ آزادی را به سوگ نشسته ام. من به این انتخابات و به دزدیده شدن رای خود معترضم و دستبند سیاهم را به نشان اعتراض در دستم نگه خواهم داشت.
سوگوارم اما ناامید نیستم.
سبز خواهیم شد. می دانم.
لطفن به این آدرس برین و دوباره رای بدین و اون رو با هر کسی و به هر طریقی که می تونین به اشتراک بگذارین.
صبح دیدم تنه ی ضخیم درخت سبز جلوی در خانه بخاطر طوفان دیشب با تمام هیبتش شکسته و افتاده روی زمین. از در خانه که آمدم بیرون خاک مرده پاشیده بودند توی شهر. و من توی سرم انگار پوک بود.
بهت و خشم با هم به جانم نشسته. به جانمان.
صبح با وجود هوای فوق العاده، فرصت نشد بروم پیاده روی و کلی متاسف شدم. ف امشب می رود خواستگاری. یادم هست وقتی کوچک بود می نشست روی مبل و پاهای لاغرش را بغل می کرد و حرفهای بزرگتر از خودش می زد و پدر گوش می کرد. خیلی کوچک بود که آرزو می کرد برود هالیوود فیلم بسازد! .. خوب آرزوی کمی نبود. اما حالا که فوق لیسانس کارگردانیش را گرفته و قرار است دکترایش را پیش عمه اش در ینگه دنیا بگذراند بعید نیست اگر سر از هالیوود هم در بیاورد. اما دیشب دلم گرفته بود. فکر می کردم زندگی چقدر با سرعت دارد از کنار من می گذرد. چقدر بزرگ شده ام. چقدر روزهای خوب و بد دیده ام. گوشیم را خاموش کرده بودم و صبح پیغامت رسید. آن هم بیشتر دلگیرم کرد. باور نمی کنم آنجا باشی. آنقدر نزدیک به خدا. این برای من تغییر بزرگی است. من اینجا نشسته ام اما این برای من تغییر بزرگی است. نمی دانم قلبم طاقت تحملش را دارد یا نه. از روزی که رفته ای یک چیزی بیخ گلویم را گرفته. نمی دانم بغض خوشحالی است یا غم. نمی دانم از دوری است یا از نزدیکی. از اینکه من این روزها را دیده ام و با تو در تجربه این لحظات شریکم. لحظاتی که در زندگی من و تو نبوده تا امروز که در کنار همیم و این روزها را می بینیم. اما باز دلم گرفته. هیاهوی انتخابات دارد خفه ام می کند. آنقدر خوانده ام و فکر کرده ام که مخم دارد سوت می کشد. ده روز دیگر خواهم خواند و فکر خواهم کرد. روزهای عجیبی ست. انگار دارم همه چیز را در خواب می بینم.