**********
مادر يزرگ پيرم ،خانوم، يه شعري با دست خط خودش روي يه تيکه کاغذ نوشته بود که بعد از فوتش اونو پرس کردم و گذاشتم گوشه آينه:
گفته بودم چو بيايي غم دل با تو بگويم
چه بگويم که غم از دل برود چون تو بيايي
هر وقت ميخونمش يادش ميفتم.اما خوب اون نوشته ها جاي لبخندشو نميگيره.جاي اون چشماي مهربون.آخ چقدر دلم ميخواست الان بود و من سرمو ميذاشتم روي پاهاش و گريه ميکردم.ازم هيچي نميپرسيد.هيچي.لازم نبود براش از دغدغه هام بگم.لازم نبود ازم چيزي بپرسه .فقط احساسش ميکردم..کاش بود.
***********
اين سرما قلبمو منجمد نکنه....
***********
وقتي نيستي يه عالمه حرف تلمبار ميشه روي سينم و ميخواد بترکه.وقتي هستي حرفي براي گفتن ندارم. فکر ميکنم لازم نيست که برات از نگراني هام بگم.از غصه هام.از آرزو هاي برآورده نشده و برآورده شدم.از آدمايي که فقط به خاطر اوناس که تلاش ميکنم.تو خودت همرو ميدوني.اما وقتي نيستي دلم ميخواد بترکه.از ديروز چي بگم.چي دارم که بگم. چي داري که بگي.شايد خيلي چيزا.شايدم هيچي.
**********
ميدونستم مثل من فکر ميکني.به خيلي چيزا مثل من فکر ميکني.مثل من نگران ميشي.مثل من خوشحال.مثل من غمگين. اين احساس لعنتي که امروز يقمو گرفته و ول نمکنه.و ميدونم تو هم همينجوري. اينو ميدونستم .از تلفن الانت فهميدم.خوشحال شدم.چون تو هم همون چيزي رو ميخواستي که منم بهش فکر ميکردم.اين که همديگرو ببينيم.اينکه با هم حرف بزنيم.اين که بايد با هم حرف بزنيم...
اگر اين درسته که، آدما بايد در زمان حال زندگي کنن، من در اين لحظه ، در همين لحظه،بهش ايمان پيدا کردم.
2 comments:
مپنداريد
سر آغازي نيست . . .
هستي را . . .
به نيستي منگريد
كه نيست
ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد.....................................................................من سردم است و از گوشواره هاي صدف بيزارم...................................................................
Post a Comment