Jan 20, 2003
Jan 14, 2003
نخستين مرگ عزيزي را
نخستين اندوه را
نخستين عشق را
نخستين جدايي را
نخستين خشم را
من همه را چشيده ام
از پس آنها برآمدم .سخت بود.خيلي سخت..
ولي از پس آنها بر آمدم.
حالا خود را بدست وقايع سپرده ام،
حالا کم و بيش ميدانم چطور با غصه کنار بيايم
با خشم
با مرگ
با عشق
با جدايي
فکر ميکنم چطور با آنها سر کنم.
حالا کافي نيست که به اندوه خود بسازم .کافي نيست در بند عواطف خود باشم.
حالا ميخواهم در مسير اين وقايع ، انتخاب کنم.
آنچه را که دوست دارم.
آنچه را که دوست ندارم.
حالا احساس ميکنم دوست دارم قلبم را بردارم بروم جايي که هوايش مثل نيلوفر ميپيچد در جانم.
جايي که آرامم ميکند.
ميخواهم در مسير اين وقايع ، انتخاب کنم.
انتخابي بي هراس،
انتخابي بي تعارف،
انتخابي براي خودم.
براي دل خودم..
ميخواهم ببينم مزه اين انتخاب کردن و نه انتخاب شدن چگونه است.
ميخواهم اين را هم بچشم...
Jan 13, 2003
اما خوشحال شدم از اينکه ديدم اين اپيدمي تنهايي ، توي يه دنياي مجازي ( اينترنت) چجوري مغلوب ميشه.. جنسيت فرق نميکنه. همه اينجا يه وجه مشترک دارن.همه با زبوني مشترک و جديد با هم ارتباط برقرار ميکنن.
ما به دنيا آمده ايم تا زندگي را جشن بگيريم.دنيا را دوست بداريم. با کم و زيادش بسازيم.و به اين شادمانگي ادامه دهيم.به جهنم!
مهم اين است که زنده ايم..
گذر زمان با لائورادياس/نوشته کارلوس فوئنتس
Jan 12, 2003
مدتهاست نسبت به خيلي از تکرار هاي زندگي بي تفاوت شدم. انگار يه آمپول بي حسي زده باشم به خودم. البته به همه چي که نه. به بعضي چيزا با حساسيت بيشتري نگاه ميکنم.چيزايي که از جنس خودمه.باهاشون احساس نزديکي ميکنم. ولي نسبت به خيلي چيزاي ديگه بي تفاوت شدم.اينم روش.
....................
دلمشغولي اين روزها ، کرگدن سلطان تنهاييست...که به تنهاييش احترام ميگذارم.
...................
چند وقت بود به سرم زده بود نظر خواهي رو بردارم . امروز ديدم نوشي هم همين نظرو داره. البته شايد دلايل اون با من فرق داشته باشه. با اينکه خوندن نظرات ديگرونو دوست دارم اما نميدونم چرا يه جور احساس گريختن از هر چي که وابستگي مياره باعث ميشه به فکر اين کار بيفتم. نميخوام تحت تاثير چيزي باشم. حتي کساني که برام عزيزن...حتی کسانی که خوندن حرفاشون برام مهمه.نمی دونم شايد می ترسم بد عادت شم!..
..................
بهار کم کم داره ميرسه. درسته که توي ماه دي هستيم ولي هميشه اين موقع ها حال و هواي بهارم داره واسه من. روزايي که تو راه هستن و ميخوان بيان.هميشه که نه اما گاهي اوقات انتظار يه اتفاق شيرين بيشتر از خود اون اتفاق به آدم لذت ميده.انتظار اومدن بهار برای من انتظار شيرينيه. نميدونم يه جور نوستالژيه .يادمه بچه که بودم لباس عيدم از دو ماه قبل از عيد توي جالباسي آويزون بود. آخ بچگي.. چه بوي خوبي داشت.. اون روزا عيد خوشبو بود. حالا ديگه بزرگ شدم. خيلي بزرگ. بيشتر از سنم .بيشتر از عمرم. ديگه عيد هم عيد نيست..
...................
some times a woman in you is uneasy
you need to know,can you still fly
can you still arouse the passion of another man
if it comes true
what can i do
chris de burge
Jan 11, 2003
Jan 9, 2003
Jan 6, 2003
يک سال بود بهش فکر نميکردم.يعني سعي ميکردم ديگه به فرصتي که از دست رفته فکر نکنم.
يک سال پيش تموم مراحل هفت خوان استخدام رو پشت سر گذاشته بودم.فقط مونده بود مصاحبه آخرش.بعد يهو وسط کار به دليلي که براي من موجه بود و براي خيلي ها غير موجه(البته هنوزم گاهی با عکس العمل ديگران در موجه بودنش ترديد ميکنم ! ) رفتم و از استخدامم انصراف دادم.من به دليلم ايمان داشتم.ميدونستم پشيمون نميشم.
امروز يه تلفن دوباره منو يادش انداخت.
بعضي کارا به چه قيمتي آخه؟ به قيمت از دست دادن فرصتي که ديگه بدست نمياد؟
مسلما سالها بعد اگه آهو کوچولو به دلايلي مشابه بخواد بره و از من دور باشه، هيچوقت به خودم اين حقو نميدم که به خاطر کاري که سالها پيش به خاطر تنها نذاشتنش کردم ازش بخوام کنارم بمونه.هرگز اين کارو نميکنم.هرگز مانع پيشرفت و آيندش نميشم .هرگز مجبورش نميکنم بمونه کنارم و پرواز نکنه.هرگز پر پروازشو نميچينم.با تصور کردن اين تلافي اجباري هم حالم بد ميشه.
اما خوب پيشرفت شغلي من چي؟ هدف من چي ؟محکوم به کدوم جبر شد؟هر چي فکر ميکنم چي بگم هيچي نميتونم بگم.
گاهي از تصور کردن همچين شرايطي که هيچ قدرت انتخابي وجود نداره و ما آدما فقط واسه دل خوشي خودمون اسمشو فداکاري ميذاريم هم حالم بد ميشه.
Jan 5, 2003
مادر
من کودکم را زاييده ام
من در کنار او و براي او مي زيم
براي او مانده ام
براي او مي جنگم
ولي حتي توان اين را ندارم
که نام خود را
به عنوان يادگاري از هويت خويش
به او ببخشم..
Jan 2, 2003
سپاس
ميگم اين وبلاگ نويسي يه جاهايي هم لطف خفي ميشه ها!