گويي ز نسل هاي فراموش گشته است
گويي كه تاتاري
در انتهاي چشمانش
پيوسته در كمين سواريست
معشوق من
مرديست از قرون گذشته
يادآور اصالت زيبايي
او در فضاي خود
چون بوي كودكي
پيوسته خاطرات معصومي را
بيدار ميكند
او با خلوص دوست ميدارد
ذرات زندگي را
ذرات خاك را
غم هاي آدمي را
غم هاي پاك را
معشوق من
انسان ساده ايست
انسان ساده اي كه من او را
در سرزمين شوم عجايب
چون آخرين نشانه هاي يك مذهب شگفت
در لابلاي بوته’ پستان هايم
پنهان نموده ام
گزيده اي از شعر معشوق من،فروغ فرخزاد
********
چيه؟ به آهو نمياد غمگين باشه؟ آرزو كنه؟
انگار صد ساله ميشناسمش. جايي كه صدا به صدا نميرسيد ما فقط با حركات لب حرف همو ميخونديم. لبخندش در نهايت خستگي صبورانه بود. اين صبوري...اين متانت.....لازم نيست براش شعار بدم. اونم برام شعار نميده.لازم نيست براي شفافيت ذهنش براي هزارمين بار خودمو هجي كنم كه يه وقت فكر بد نكنه ،خيال بد به سرش نزنه، انتظار بيجا نداشته باشه و هزار تا اگر و شايد مزخرف ديگه كه اين روزا ديگه كلنجار رفتن باهاشون برام عادت شده. اونم ميدونه كه بد فهميده نميشه.بد فهميده نشدن يه نعمته. نعمتي كه از نگاهش روي سرم ميباره.
يه غريب آشناست كه مسافره.مسافري از اونور دنيا.رفتنيه. ميدونيم.
ولي يه كتابه كه ميشه خوندش.يه قصه كه ميشه تعريفش كرد.يه پرتره كه ميشه نگاش كرد. نميدونم.خلاصه يه چيزي وراي هر حسي كه بشه توي كلمات گنجوند. مهم نيست كه ميره.مهم اينه كه توي بودنش بهم ياد داده كه چجوري ببينم.چجوري زندگي كنم.مهم نيست كه ميره.مهم اينه كه رد پاش توي زندگيم خيلي ناگهاني اومد و چه به موقع.انگار بايد ميومد تا من خودمو بهتر بشناسم.از اون رد پاهايي كه نميخواي پاكشون كني. كوتاه و عميق. صادق و بي آلايش.
گاهي اوقات يه تلنگر توي زندگي, تكليف يه عمر آدمو روشن ميكنه.تكليف آدم با خودش.با افكارش.
موندني نيست. رفتنيه.ولي مهم نيست.اصلا نيومده كه بمونه.اومده كه منو ياد خودم بندازه.
حرفي به من بزن
من در پناه پنجره ام
با آفتاب رابطه دارم
********
اين قصه’ كوتاه ، كه منم نقشي درش دارم ، به من حس خوبي ميده.انگار صد سال بزرگ شدم، بي اينكه پير شم....
No comments:
Post a Comment