May 5, 2003


.........................محکومی به رفتن ... عدالت معنايی ندارد ... مدت هاست اين کلمه را ترک کرده ای ... داشتنش هيچ گاه منصفانه نبوده ... لااقل برای تو نبوده .... عدالت ! ... تنها رد زهرخندی تلخ روی صورت بی رنگت می ماند ، خلاص .
محکومی به رفتن ... گاهی ناگزير ها را گريزی نيست ... آنچه تلخ است و خراشت می دهد ، خراب کردن پل هاست ... پل يعنی که اميد ... اميد به بازگشت ... اميد به کورسوی نوری ، گيرم در انتهای سياهی دالانی بی پايان ... پل يعنی که هميشه راهی هست .
و خراب می کنی تا يکی يکی ويرانی تنها راه های به جا مانده را به سوگ بنشينی ... تا کنده شوی از اندک بندهای به جا مانده ... تا معلق شوی در همان خاکستری بی پايان ... همان خاکستری که نامش را تقدير گذاشتند .... تقدير شوم محتوم گريزناپذير .
چه خواهد شد؟ ... نمی دانی ... تاب خواهی آورد ؟ ... نمی دانی ... می روی تا بازنگردی ؟ ... نمی دانی ... بازخواهی گشت ؟ ... نمی دانی .

از وبلاگ آيدا


1 comment:

هکر said...

سلام ــ با عرض تاسف از حرمت شکني صفحه نظر خواهي يت باشه که منو به بخشيد ؛؛؛ واقعا هر وقت نوشته هايت را مي خوانم اشکم سرازير مي شود نمي دانم چراااااا ولي اينو خوب مي دانم هيچ ربطي به زنانه نويسي تو و مردانه خواندن من ندارد يعني زاويه اي اری از هر نوع حسي  ميان زنو مرد""" که وقتی عشق هاتف مرد این حس هم در او مرد ... بگذرم که داغ دل نو شد كه از اون گريزي نيست::: اما نوشته هايت. آنچه تلخ است که منو به سوگ می نشونه. سوگی از نوع عشق مرده ها. اي آهوي وحشي كز من گريزاني:: در ديه پيدايي در سينه ينهاني:: شور آفرين چو ني شيرين تز از جانهي :: باغ غزلخواني . شاگرد  شما هاتف

Free counter and web stats