اول كه از پنجره بيرونو نگاه كردم كلي ذوق كردم.زمين خيس خيس بود.قطره هاي بارون معلق تو هوا.سرمو از پنجره بردم بيرون و چند تا نفس عميق كشيدم.عطر بهار دلو پر كرد.ابرا مثل گوله هاي پنبه تو آسمون ولو شدن. ياد حرف همكارم افتادم كه ميگفت انقدر بهاراي بي غيرت ديديم باورمون نميشه كه اين هواي ملس با اين بو هنوزم تو تهران وجود داشته باشه.
اما نميدونم چي شد كه يهو دلم گرفت. انتخاب كردن چقدر سخته.رفتن و نرفتن.موندن و نموندن.
اينم كه خوندم ديگه هيچي.يه جور كرخي حس كردم كه از شنيدن يا خوندن چيزي نزديك به حس خود آدم تو آدم لونه ميكنه.به من كه خيلي چسبيد.
No comments:
Post a Comment