Jun 11, 2003

افكار پراكنده

موتيف:يه دختر بچه 7-8 ساله خياباني
مكان: ميدان رسالت
زمان:يه روز خدا

دراز به دراز وسط پياده رو خوابيده ، دست و پاي كپره بسته، لباس محلي ، اندام استخوني.
مردم رد ميشن و پول ميريزن توي كاسه اي كه جلوشه.سكه هاي 10 تومني،25 تومني،5 تومني.شايد چون اون يه دختر بچه س، پس ميزان بذل و بخشش هم بايد همين اندازه باشه نه بيشتر...دستم رفت طرف كيفم. اما خيلي زود منصرف شدم.دلم خواست اين دفعه طبق عادت رفتار نكنم.دلم خواست مثل آدمايي كه از كنارش رد ميشن نباشم.حتي اگه اين تفاوت در پول ندادن باشه.چه فرقي ميكنه.حالا يه سكه كمتر...فكر كردم اينا هم همشون طبق عادت عمل ميكنن.چون هيچكدوم حتي نيم نگاهي هم به دختر نميكنن.ما ميخوايم از شر پول خردهاي كيفمون خلاص شيم.....بيشتر نگاهش كردم....بعد فكر كردم شايد بهتره يكي از ما يه ساعت مچي براش بخره! آره يه ساعت مچي خوشرنگ و خوشگل كه اين روزا تو بازار فراوونه.آخه دخترك با خودكار روي مچ چپش يه ساعت نقاشي كرده بود.يه ساعت با عقربه هاي نوك تيز كه روي ساعت يك واستادن.ساعت يك...وقت نهار..
آره شايد بهتر بود به جاي خلاص شدن از دست پول خرداي كيفمون كه احتمالا آخر شب هيچكدوم هم به دست خودش نميرسه،واسش يه ساعت مچي ميخريديم.
توي خيالم يه ساعت مچي توي دستش ديدم.يه ساعت با بند صورتي و يه صورتك باربي خندون,از اون باربي هايي كه نميدونن روي اسفالت خوابيدن چه مزه اي داره ؟ گشنگي چيه؟ بي پولي چيه...از اون باربي هاي خوشبخت....
اما يهو چشماي وحشت زده دختر رو ميبينم.يه مرد سبيل كلفت( شايدم بي سبيل، چه فرقي ميكنه؟) آخر شب جيباشو ميگرده. هر چي داره ازش ميگيره.
نه....ساعت نميخرم براش...اون ساعت نداشته باشه بهتر از اينه كه آخر شب يكي وقتي داره پرتش ميكنه پشت ماشين به زور از دستش بكشه بيرون.نه...از اول ساعت نداشته باشه بهتر از اينه كه بعدا" به خاطر از دست دادنش حسرت بخوره.
ديگه از كنارش رد شده بودم.

ياد دختركي افتادم كه با برادر و باباش هر شب زير پل سيد خندان ميخوابيدن.نزديك جايي كه كار ميكردم.ميترسيديم بهش پول بديم چون بلافاصله باباشون با يه خيز از دستش ميقاپيد.ترجيح ميداديم يه خوراكي براش بخريم بديم دستش كه اقلا اونو بخوره.ولي خوب يادمه اونا رو هم با باباش تقسيم ميكرد.خودم يه روز ديدم.
هر روز صبح كه ميرفتم سر كارم ، اون و برادر و باباش مشغول جمع كردن تشك پاره هايي بودن كه شب روشون ميخوابيدن.دخترك توي آينه بغل ماشين ها صورتشو نگاه ميكرد...روسريشو مرتب ميكرد و كنار پدرش مينشست كه يه روز ديگه رو شب كنه. اون روزا هنوز فقر و بدبختي مجبورش نكرده بود كه فراموش كنه يه دختر قشنگه.
ولي باباش اين كارو كرد.يعني باباشم نه.من ميگم جبر زندگي....
يه روز ديدم عين برادرش يه شلوار پاش كردن و يه بلوز پسرونه و موهاشو از ته زدن.خوب البته اينطوري حتما بهتر بود.چون ديگه بعضي از مذكران شريف.....نميفهميدن اون يه دختره.شايد با زندگي توي خيابون بهتر بود كه باباش اونو هم مثل پسر جا بزنه.
شايد اينطوري كمي، البته فقط كمي بيشتر ، در امان بود.

.................................

ديگه رسيدم خونه... به دختركي كه خوابيده بود نه پول داده بودم، نه براش ساعت خريده بودم. يادمه 4 سال پيش هم با تلفناي مداوممون به بهزيستي ، نتونستيم كاري براي دخترك پسر نما انجام بديم.
خوب من يه زن معموليم،نه شهردارم،نه مسئول بهزيستي،نه رئيس جمهور و نه حتي يك قهرمان.از قهرمان بازي و قهرمان بودن هم اصلا خوشم نمياد.
شايد چون هيچكدوم اينا نيستم اينجوري فكر ميكنم.
ولي يه چيزي رو خيلي دلم ميخواست.دلم ميخواست يكي از اين آدما رو ميكشوندم بالاي سر اين دختر بچه بدبخت با اون ساعت نقاشي شده روي دستش ، يا بالاي سر اون دختر بچه بيچاره كه از صبح تا شب بايد وسط راننده ها و بوق ماشين ها و كثافت هواي زير پل سيد خندان پرسه بزنه ، يا بالاي سر اون پسرك معلولي كه مادر بزرگش هر روز اونو سوار بر ويلچر مياره بيرون تا باهاش گدايي كنه و بالاي سر هزاران هزار دختر بچه و پسر بچه قرباني ديگه كه توي شهر ريختن و با تمام قدرتي كه توي صدام داشتم فرياد ميزدم:

كاري بكن.....



No comments:

Free counter and web stats