حلول روح،
...ما بخشي از روح جهان هستيم. و اگر به حلول روح اعتقاد داشته باشيم بايد باور كنيم كه در حقيقت اگر روح جهان فقط تقسيم شود،هر چند گسترش مي يابد، اما ضعيف تر هم ميشود.پس ما، يا همان روح جهان،همانطور كه تقسيم مي شويم دوباره با يكديگر ملاقات ميكنيم. و نام اين ملاقات دوباره عشق است.چون وقتي روحي تقسيم ميشود هميشه به يك بخش نرينه و يك بخش مادينه تقسيم ميشود. و هر يك از ما به بخشي و بخشي..
بخش ديگر،
در هر زندگي اين مسئوليت اسرار آميز را بر عهده داريم كه دست كم با يكي از اين بخش هاي ديگرمان دوباره ملاقات كنيم.عشق اعظم كه آنها را از هم جدا كرده با عشقي راضي مي شود كه اين دو نيمه را دوباره با هم يگانه كند.
من جملات بالارو توي كتاب بريدا / پائولو كو ئليو خوندم.نميخوام بگم بهش اعقاد دارم يا ندارم.نظر دادن در مورد چيزي كه آگاهي من ازش به اندازه قطره از درياست كار مسخره ايه.
اما تصورش رو بكنين....كسي كه دوستش داريم و توي اولين ملاقات احساس كرديم صد ساله ميشناسيمش، يا اتفاقاتيكه توي مسائل عاطفي برامون پيش مياد و خودمون هم توي فلسفه ش ميمونيم.همه و همه ..
فكر كنين كه روح شما در برهه اي از زمان به ذرات كوچيك تقسيم شده باشه و هر ذره در كالبدي..
يعني ممكنه كسي كه دوستش داريم جزئي از خود ما بوده باشه؟ نيمه’ ديگر؟...
و كالبدي با شما برخورد ميكنه كه عاشقش ميشين....شايد عاشق بخش ديگري از خودتون شدين...و همه اينها زير مجموعه ايه از جسم واحد دنيا.و تكاپوي تمام اين قطعات كوچك روح در اقيانوس جهان. ارتباطي با همه ’ هستي و در هستي.تمام هستي و خالقش...يعني خدا....
يعني چشيدن عشق زميني براي رسيدن به عشق خدايي
عشق
عشق
عشق
من اين احساس رو دوست دارم. همون كه مي گم عادته.همون كه گاهي اذيتم هم ميكنه ،همون كه گاهي منو قال ميذاره و گاهي من بي خيالش ميشم،همون كه گاهي نا اميدم ميكنه و گاهي
اميدوار،همون كه گاهي مهمون ناخونده ميشه و من با تيپا بيرون ميندازمش،همون كه گاهي باهاش ميجنگم و گاهي باهاش سازگارم.گاهي من ميبرم و گاهي اون..همون تپيدن هاي دل، همون دلشوره ها، همون دلتنگي ها، همون آرامش بعد از طوفان و يا آتيش زير خاكستر، همون غم شيرين..
شايدم چاره ’ ديگه اي جز دوست داشتنش ندارم
.........
No comments:
Post a Comment