.
.
وسط يه پياده روي پهن و نسبتا" شلوغ روي يه صندلي سفري نشسته بود و پاهاش رو انداخته بود روي هم.من داشتم از همون پياده رو مي گذشتم.رسيدم بهش.پام خورد به پاش.سرشو آورد بالا.خيره شد به چشمام.نگاهش از اون نگاهها بود كه مي خوان داد بزنن.از اون نگاهها كه ميگن نرو.از اون نگاهها كه ميگن بمون.
اما فقط نگاه بود...نه حرفي، نه حديثي
از كنارش گذشتم.اون همونجا نشسته بود و من از كنارش مي گذشتم و مي دونستم كه بايد برم ومي دونستم كه نبايد بمونم.
آخر پياده رو دوباره برگشتم و به پشت سرم نگاه كردم.از فاصله اي دور، تك و تنها روي صندلي سفري نشسته بود و از ميون جمعيت با همون چشمهاي خيره نگاهم مي كرد.
از خواب پريدم.
بعضي رويا ها ديگه نيازي به تعبير شدن ندارن.
آره،من تركش كردم.اين دفعه اين من بودم كه نخواستم برام بمونه.من بودم كه نخواستم براش بمونم.
اين يه انتقام نبود.نه نبود.
شايد بازي سرنوشت بود. اما مگه سرنوشت ساخته دست خود من نيست؟ نمي دونم.
حتي اينو هم نمي دونم كه كار درستي كردم يا نه..اما يه چيزو خوب مي دونم. اين كه به كاري كه كردم ايمان داشتم..
*******
آقاجان، من به اين كارا، كار ندارم.اگه دلم بگه روشنش كن حتما" اين كارو مي كنم..
No comments:
Post a Comment