.
.
نه، نميتونم خوشحال نباشم وقتي ميبينم كسي كه مدتهاست دارم با اسم مستعار وبلاگشو مي خونم و لذت مي برم ، يكي از دوستاي قديميمه كه توي مدت كوتاه آشناييمون ازش خيلي چيزا ياد گرفتم.يكي مثل خودم.با دغدغه هايي كمابيش مثل من.نمي تونم بي تفاوت باشم وقتي مي بينم كه با احساساتش آشنام و با صحنه هايي كه توصيف مي كنه هم .نمي تونم جلوي اشكهامو بگيرم وقتي صحنه هايي رو با قلمش جلوي چشمام مياره كه من هم ديدم،من هم حضور داشتم .توي اون لحظه كوتاه كشف اين آشنايي ، تمام نشونه ها از جلوي چشمام رد شدن...همه چيز مثل يه فيلم بود.مثل يه آدمي شده بودم كه يهو از دنياي فراموشي خارج مي شه و با واقعيت روبرو ميشه.انگار مي دونستم يه روز توي همين دنياي مجازي پيداش مي كنم.ازاون زن با اون قلم توانا چيز ديگه اي نمي شد انتظار داشت.نمي دونم اونم منو شناخته يا نه.ولي مهم نيست.مهم اينه كه من هر روز مي تونم از دريچه تنگ اين مانيتور وارد دنياي تنهايي هاش بشم.قصه هاشو بخونم. نه.. قصه هاش نه.دنياش.زندگيش.چون حالا ديگه مي دونم هيچ كدوم از نوشته هاش قصه نبوده...مي تونم باهاش بخندم.باهاش گريه كنم.و اين راز براي هميشه بين من و دنياي اون باقي بمونه.دنياي تنهايي
هاش.ديروزش .فرداش. و عشقش.و مي تونم شجاعتشو توي تجسم كردن خاطراتش تحسين كنم..خاطراتي كه همه چيز رو در من زنده كرد.
آره مي تونم،
.حتي اگه اون منو نشناسه.....
*******
چند لحظه پيش خبر دار شدم كه برادر و پسر خاله يكي از دوستاي نزديكم از چهارشنبه شب گم شدن.....ديگه تنها جايي كه هنوز نرفتن پزشك قانونيه....با اينكه خودم شوكه شده بودم سعي كردم دلداريش بدم ولي رعشه ناخوآگاهي كه تمام وجودمو گرفت، چيز ديگه اي مي گفت.....صداي لرزون اونطرف خط مي گفت: فقط بايد صبر كنيم..و من فهميدم كه اين صبر براي اون و خانوادش از مرگ عذاب آور تره.....
No comments:
Post a Comment