.
عشق تو،
غم را به من آموخت.
و من روزگاريست به زني محتاجم كه غمگينم كند.
به زني كه ميان بازوانش چون گنجشك گريه كنم.
به زني كه تن پاره هايم را چون شكسته’ بلورگرد آورد.
عشق تو،
به من آموخت كه از خانه بيرون بزنم،
و پياده رو ها را شانه كنم به جستجوي چهره’ تودر باران، در چراغ خودروها
و سايه ات را دنبال كنم
حتي در صفحه آگهي.
عشق تومرا آموخت ساعتها به تهي خيره شوم،
به جستجوي گيسواني كولي
كه زنان كولي رشكش ببرند.
به جستجوي چهره اي و صدايي ، كه تمام چهره ها و صدا ها باشد.
بانوي من!
عشق تو
به شهر هاي اندوهم برد.
جايي كه پيشترنرفته بودم
و نمي دانستم كه اشك ، همان انسان است
و انسان بي اندوه ، تنها خاطره اي از انسان است.
عشق تو مرا آموخت كه عشق، چگونه زمان را ديگرگون ميكند.
و وقتي عاشقم زمين از گردش باز مي ماند.
عشق تو مرا آموخت كه تو را دوست بدارم در همه اشيا’
در درختي عريان
در برگهاي خشكيده
در هواي باراني
در طوفان
در قهوه خانه اي كوچك
كه هر غروب قهوه تلخم را در آن مي نوشم.
عشق تو
مرا آموخت كه شب، غم غريبان را چند برابر مي سازد.
عشق تو مرا آموخت
بي اشك بگريم.
عشق تو غم را به من آموخت.
و من روزگاريست به زني محتاجم كه غمگينم كند.
به زني كه ميان بازوانش چون گنجشك گريه كنم.
به زني كه تن پاره هايم را چون شكسته’ بلورگرد آورد.
برگزيده از شعر بلند اندوه،سروده’ نذار قباني در سوگ همسرش
No comments:
Post a Comment