Sep 11, 2003

.
امروز،بيستم شهريور ماه،صبح كه از خواب بيدار شدم خودمو يه جور ديگه توي آينه نگاه كردم.دستي به صورتم كشيدم.به خودم صبح به خير گفتم

زندگي ارزش ندارد، اما هيچ چيز هم ارزش زندگي را ندارد
اين اولين جمله اي بود كه پارسال اواخر شهريور ماه توي وبلاگم نوشتم.وبلاگ آهو همين روزا يكساله مي شه.

اون روزي كه من به دنيا اومدم، پدرم همونجا توي بيمارستان تسبيح شكر گفته، برادر بزرگم اون موقع دانشجو بوده و كلي سرخ و سفيد شده تا به همكلاسي هاش بگه در بيست سالگي تازه صاحب يه خواهر كوچولو شده! ماجراي اسم گذاريم هم كه نگو..قرار بوده اسممو بذارن سامانتا! ( كه خدا رو شكر پشيمون مي شن) و اسم فعلي من كه البته آهو هم نيست، توي شناسنامه م ثبت مي شه.سالهاي كودكي پفك نمكي صدام مي كردن احتمالا" به اين علت كه لپ هاي صورتم بزرگتر ها رو ياد هيبت پفك نمكي مي انداخته! من فرزند آخر خوانواده بودم..دختر كوچكي كه همه از خطاهاش مي گذرن!..
حالا اون دختر كوچك،خودش يه مادره..
زني كه هيچوقت نمي خواد كودك درونش رو از ياد ببره
.................

تا حالا شده از كسي كه اصلا انتظارشو ندارين يه هديه بگيرين؟يه خانم همكار جديد خجالتي دارم كه هيچوقت روش نشده حتي توي چشام نگاه كنه.اما همين خانم، همه چيزو تو ذهنش ثبت مي كنه و سر بزنگاه با يه بسته كادو پيچ مياد جلوم ..
كتابها رو باز مي كنم. با خطي زيبا برام نوشته:

حاليا معجزه را باور كن
و سخاوت را در چشم چمنزار ببين
و محبت را در روح زمين


روزي كه اينجوري شروع بشه قاعدتا" بايد روز خوبي باشه.
حالا بماند كه من هيچ چيزي در زندگيم از قاعده پيروي نمي كنه!
ولي امروز بايد قاعدتا" روز خوبي باشه!

من امروز در نهايت روزمرگي سي و دو ساله شدم!




No comments:

Free counter and web stats