.
تمام اين ماه را تقريبا يك روز در ميان، حوالي غروب ،ساعتي با هم در آن كافه نشسته اند.
مثل آن روز.
آن روز با عطر قهوه اش، طعم سيگارش، ديالوگ دونفره اش، و موزيك ياني اش با آن لذت ديوانه كننده
مثل آن روز.
آن روز و باران كتاب هايي كه با وسواس تمام برايش انتخاب شده اند تا بخواندشان:
شاه گوش مي كند - مثل آب براي شكلات - در برابر مردگان - فرني و زويي - دفترچه ممنوع - سمفوني مردگان -
راستي چقدر طول مي كشد تا تمام اين كتابها خوانده شوند؟ يك ماه؟ يك فصل؟
بوي قهوه كه مشام زن را پر كرد براي يك لحظه حس نبودن او دلش را چنگ زد.چقدر به اين حس نزديك بود.چقدر با اين حس آشنا بود.
عجيب است.لا اقل حالا عجيب است. اين روز ها كه هر دو هستند و هر دو هستند كه باشند و هر دو هستند كه بمانند و مي خواهند كه بمانند.
ولي زن مي داند.
مي داند كه يك روز ،در فصلي ديگر حوالي غروب، مي رود و ساعتي در آن كافه مي نشيند. باز هم همه چيز مثل قبل است.
.آخرين كتاب را هم در تنهايي عرياني كه دلش را چنگ مي زند خوانده .تا آخر
و باز عطر قهوه هست و طعم سيگار هست و موزيك ياني با آن لذت ديوانه كننده اش
همه چيز مثل سابق است ...الا صندلي روبرويش كه خاليست.خالي
No comments:
Post a Comment