.
امروز دختر كوچولوي من رفت كلاس اول.
ديدن صورتش توي اون مقنعه سفيد كمي خنده آور و در عين حال خيلي لذتبخش بود.تصور اينكه بعد از چند ماه دختر كوچولويي كه با لالايي من مي خوابيد كنار گوشم كتاب داستان بخونه برام عجيبه.ولي بي صبرانه منتظر اون لحظه هستم.امروز انگار تمام لحظات كودكيش از جلوي چشمم رد مي شدن.از همون روزاي اول بدنيا اومدنش تا همين امروز كه پا به مدرسه گذاشته. من توي بزرگ شدن اون سپري شدن روز هاي زندگيمو مي بينم ولي خوشحالم كه روز هاي عمرم رو براي چيزي بسيار باارزش سپري مي كنم.
امروز همه به من ميگفتن دانشگاه رفتنشو ببيني ايشالله! منم به اين فكر مي كردم كه اصلا خودش اون موقع دوست داره بره دانشگاه يا نه!؟
پ.ن.تو رو خدا هي نياين بگين به فكر خودت باش به فكر خودت باش.من به فكر همه چيز هستم.همه چيز..
No comments:
Post a Comment