.
مامان -تو دوست داري با من زندگي كني يا با بابا؟
بچه -با هر دو تون
مامان -نميشه
بچه-....
مامان - بگو عزيزم
بچه -با هر دوتون
مامان -نميشه.
بچه-....
مامان -ببين عزيزم من و بابا از هم جدا شديم.هر دومون هم تو رو خيلي دوست داريم. جداييمون هم هيچ ارتباطي به تو نداره.هر دو مون هر وقت بخواي كنارت هستيم.هر دومون ازت حمايت مي كنيم.هيچوقت تنها نيستي.فقط من و بابا نمي تونيم با هم زندگي كنيم.چون از هم جدا شديم.اينجوري ديگه از صداي جر و بحث ما هم خسته نميشي و....و....و.....
حالا بگو عزيزم، دوست داري با كدوممون زندگي كني؟
بچه- با هر دو تون!
خدايا ، خوبه بعضي تصميم ها رو وقتي من بچه بودم بهم واگذار نكردي..
.................................
خيلي خوبه كه آدم صداي يه دوست قديمي رو بعد از ماهها بشنوه و احساس كنه يكي خيلي دور دورا به يادشه، و باهاش بخنده و باهاش تجديد خاطره كنه و باهاش از گذشته حرف بزنه.خيلي خوبه كه يه دست خط كوچولو دست يكي داشته باشي كه تو رو به يادش بندازه.خيلي خوبه كه وقتي گوشي رو ميذاري احساس كني كه زنده اي..
راستي اگه اين تلفن ها زنگ نمي زدن
اگه اين آهنگها نبودن
اگه اين كتابها نبودن
اگه دوستام نبودن
اگه پدر مادر يا دختر كوچولوم نبودن تا بغلشون كنم و ببوسمشون
اگه نمي تونستم بنويسم
اگه دوستايي نبودن كه از خوندن وبلاگشون يا پيغام هاشون خوشحال بشم
اگه اون گلدون كوچيك روي ميز كارم نبود كه صبح به صبح بهش آب بدم
اگه الهه نبود كنارم بشينه كه تا خود صبح باهاش درد دل كنم و داد بزنم و گريه كنم و بعد سبك شم و به خل بازيهاي خودم بخندم
اگه...
اگه...
اونوقت چيكار ميكردم؟
راستي چيكار مي كردم؟
No comments:
Post a Comment