بعد از گذروندن يه غروب باروني با يه دوست خوب و گفتن حرفاي قشنگ قشنگ وقتي اومدم خونه ديدم به در ورودي يه گل ميخك سفيد چسبونده شده.زيرشم يه كاغذ سفيده كه روش نوشته شده :براي مامان .تمام خستگيم يادم رفت.فهميدم كار كار وروجك خودمه.رفتم تو ديدم سه پايه نقاشيشو گذاشته وسط خونه و يه شنل شزن مانندم انداخته روي دوشش و با عشقي كه به نقاشي داره و به تقليد از نقاش مو فرفري شبكه چهار داره نقاشي مي كشه.گل به دست رفتم تو. پيشونيشو بوسيدم.گونه هاشو بوسيدم.گفتم:عزيزم تو رو كه دارم ديگه چي مي خوام؟
راستي.. اونو كه دارم ديگه چي مي خوام؟
حالا بماند كه از يه چيزايي دلگير بودم.
بماند كه نگران دوستي بودم كه پسر كوچولوش تا چند روز ديگه قراره با يكي از والدينش واسه هميشه بره اونور دنيا و نمي دونم براي دلتنگي اين والدي كه اينجا مي مونه چيكار كنم.
بماند كه شب موقع خواب گريه هام ديگه هق هق شد.
بماند كه مغزم مثل يه آتشفشان شده بود كه مي خواست منفجر بشه.
بماند که همه کارام مثل يه کلاف سر در گم پيچيده به هم.
بماند كه بايد يه تصميم اساسي واسه شغلم بگيرم.
بماند كه هر وقت يادم ميفته يك ماه از فرصتم رو از دست دادم مي خوام از حرصم جيغ بزنم.
بماند كه احساس بيچارگي مي كردم آخر شب.
ولي يه اشاره هاي كوچيك كافيه تا يادم بياد چه حسي دارم نسبت به بعضي آدماي تو زندگيم.يادم بياد اين عشقه كه منو سرپا نگه داشته.يادم باشه دوست داشتنو فراموش نكنم.يادم باشه از دوست داشته شدن لذت ببرم.يادم باشه در زمان حال زندگي كنم.يادم باشه لحظه هاي قشنگ هرچند کوچولوی زندگيمو قاب كنم بزنم سردر دلم تا غصه ها و زخمه هاي زندگي گورشونو گم كنن برن.
دنيا ... آهای ... زندگی ... من عاشقم. حالا رنگ و وارنگ شو تا رنگ و وارنگ شم.
17 comments:
سلام . با اين مطلب شديدا ارتباط برقرار كردم . ميدونم چي ميگي . گاهي اوقات كه همه چيز بر عليه ت كودتا ميكنن . وقتي كه احساس ميكني همه در ها به روت بسته شده و ديگه نميتوني ادامه بدي ، يك اتفاق كوچلو ميفته كه انگار خدا داره بهت ميگه : اوووووووي زندگي اينطرفه نه اونطرف ! خدا اون فرشته كوچولو روهم برات نگه داره . يه سر هم اينطرف بيا يك كمي بخند .
سلام ... از درد سخن گفتن و از درد شنيدن با مردم بي درد نداني كه چه دردي است ..
دمش گرم...
هر جور نيگاه کنی همونجور مي بينی...اينا هميشه بودن ولی نگاه تو نبوده...
رنگارنگ.... خيلی زيبا بود. همذت پنداری کردم با اين جمله ی پايانی. :)
عالی بود عالی ...
بماند كه بايد يه تصميم اساسي واسه شغلم بگيرم... نه این نباید بمونه . مهم تر از همه پیدا کردن نشاط تو شغله که شاید با یه کار دوم یا جانبی حل شه .
بخاطر خرابی بلاگ اسکای مجبور شدم آدرسم رو عوض کنم فعلا اينجا مينويسم.
سلام ... با تمام اينائی که گفتی دائم گريبانگيرم ...يه روزی از اين روزا به گوش ام نرسه آهو جان که حريف قدر بود آهو رو به چنگ آورد و زد زمين...خدای مهربون توان آهو و من و امثال ما رو دو صد چندان کن که بتونيم تاب بياريم توی دلتنگی ها !
منتظر باش
همين عشقه کوچولو هستش که کارای بزرگ ميکنه و همه اون بالايی هارو واسه ما آدما قابل تحمل ميکنه:) زندگی .... زندگی.... م م م هميشه قشنگ بوده و هست :)جمله اخری هم خيلی محکم بود کلی خوشم اومد:) راستی هر وقت ميام اينجا احساس ميکنم زی ذيم داره صدام ميکنه:))آّّهــــــــــــــــــــــــوی من!:))شاد و موفق باشی:)
آهوی عزيزم خوشحالم که وروجکت( که چندان وروجک نيست و خيلی خانومه) خوشحالت می کنه.دلتنگ نباش تروبه خدا و ...
فکر نميکنم منتظر نظر دادن ما باشید...شايذ يه کم دردل کردید با خودتان...حالا اگر چند نفر هم شنيدند که چه بهتر!...دلخوش باشيد هميشه.
پس خوش به حالت که عاشقی:) ...
من که ديگه با از دست دادن فرصتها فقط کمی افسرده ميشم و هر روز هم کمتر از ديروز.... فاتحه رو بايد بخونم واسه خودم
کلاف سر گم هم بالاخره يه جائی باز می شه...
اميدت به خدا باشه.....
بهم سر بزن . خوشحال می شم.
سلام . ممنون که نوشته های منو می خونيد .. از اين بابت يه عذر خواهی بدهکارم .. بعدش هم .. « اثبات شيء » نفی « ما عدا » نمی کنه .. اگه بگيم حسن خوبه ، دليلی نمی شه که حسين بده ! می شه ؟؟!! پس چرا بايد حسين ناراحت بشه ؟؟ ..
Post a Comment