Jun 19, 2004

افكار پراكنده ي زني كه نمي داند به انتها رسيده يا نرسيده !

*

اينطرف صداي دالام دومبول آهنگ مي آيد.آنطرف صداي دعاي كميل پنج شنبه.ظهر آنقدر خوب بوده ام و الان گوشه اين اتاق دارم از كلافگي و كم حوصلگي به زمين و زمان گير مي دهم.دوباره بي پول شده ام.و بي پولي بيشتر از هر چيز ديگري مرا افسرده مي كند.دخترك مايوي شنايش را گذاشته روي صندلي تا فراموش نكنم اسمش را در كلاس شنا بنويسم.من هم مانده ام كه تا ده روز ديگر چطور پول كلاس ، پول دندانپزشكي دخترك، پول تولد كوچكي كه قول داده بودم برايش بگيرم و پول شهريه ثبت نام مدرسه اش را راست و ريست كنم.(ممنونم.لطف داريد.اينها را براي پول قرض كردن ننوشتم!)

ظهر به دوستي مي گفتم كه قرار است هفته آينده جشن پنجاهمين سالگرد ازدواج پدر و مادرم را بگيريم.

اول كلي تعجب كرد از ازدواج هايي كه اينطور ماندگارند بعد هم حرف به زنان امروزي كشيده شد.آن موقع داشتم فقط حرف مي زدم اما حالا كه دارم فكر مي كنم! مي بينم كم هم بيراه نمي گفت.همين كه مي گفت زنان امروزي آمدند راه رفتن كبك را ياد بگيرند راه رفتن خودشان را هم فراموش كردند(لطفا عصباني نشويد!).همين كه مي گفت مردان امروزي فرزندان همان پدر و مادري هستند كه مادر هنوز براي پدر چاي مي ريزد و جلويش مي گذارد آنوقت همسر همين آقا مي گويد پا شو خودت براي خودت چاي بريز! آنوقت زندگي زناشويي مي شود ميدان جنگ و گريز.نا همگوني ميان قالب مدرن و هسته ي سنتي.

يا همين وبلاگ نويسي.با هزار جور حرف و حديث طرف هستيم. خود سانسوري مي كنيم. سوء برداشت مي شويم.آنوقت باز هم اصرار داريم خصوصي ترين افكارمان را بريزيم بيرون تا ديگران بيايند بخوانند.واقعا علاوه بر اين كه كم كم خود واقعيمان را فراموش مي كنيم و مي شويم آنچه ديگران مي خواهند ، فايده ديگري هم مي بريم؟

يا همين دوستی های مدرن! كم كم آنقدر دوست پيدا مي كنيم كه همه چيز و همه كس برايمان علي السويه مي شود.آنقدر راحت دوست پيدا مي كنيم كه به همان راحتي هم از دست مي دهيم.مسلما هر چه كميت دوستي ها بيشتر باشد كيفيت دوستي ها پايين تر مي رود. نمي رود؟

نمي دانم.واقعا نمي دانم چه دارد بر سر ما مي آيد.اصلا چرا جمع ببندم.خودم را مي گويم كه بعدا جاي گله گذاري هم نباشد.اين همه حرف زدم و نوشتم و نظريه دادم و داد سخن گفتم اما آخرش مي بينم نمي دانم از زندگي چه بايد بخواهم.نمي دانم صبوري خوب است يا بد.نمي دانم ازدواج خوب است يا بد.نمي دانم عشق خوب است يا بد.نمي دانم اگر اتفاقي در زندگي خصوصيم افتاد چگونه بايد رفتار كنم.نمي دانم چنين مواقعي بايد با دخترك چگونه رفتار كنم.اصلا نمي دانم چرا بايد بخواهم فقط در لحظه زندگي كنم؟چرا نبايد آرزو كنم؟ چرا نبايد انتظار داشته باشم؟چرا نبايد به قطعيت فكر كنم؟ چرا بايد براي خودم فردين بازي در بياورم؟چرا همه ش بايد از دست دادن را براي خودم توجيه كنم؟چرا بايد رها كنم؟ چرا بايد سعي كنم چيز هاي سخت را بفهمم!؟

مي دانم. ملغمه اي درست كرده ام كه خودم هم توي پيچ و خمش گير كرده ام.

اصلا من مي خواهم پاهايم را بكنم توي يك كفش . مي خواهم پاهايم را به زمين بكوبم و فرياد بزنم:


خدايا من ……………… مي خواهم! ( شايد برايش نذر هم کردم! ) با وبلاگ نويسی و بحث های داغ و کتاب های رنگارنگ و نويسندگان جور واجور و نمايشگاه و گردهمايی منافات دارد؟؟!!

No comments:

Free counter and web stats