*
زن آرنجش را گذاشت لبه ي شيشه ي ماشين كرايه اي و انگشتانش را تكيه گاه شقيقه اش كرد.هواي گرگ و ميش گرم تابستانٍ نورس تمام تنش را خيس كرده. ماشينها توي هم مي لولند.از ماشين بغلي كه جوانكي سيگار به دست پشت فرمانش نشسته صداي گرومب گرومب موزيك مي آيد. زن به ماشين جلويي نگاه كرد.يكي از همين الگانس هاي پليس .با خودش فكر كرد كه چقدر خوب كه پليسها اين روزها زياد شده اند.صداي آژير الگانس سفيد با صداي گرومب گرومب ماشين بغلي معجوني ساخته اند.زن چشمش را دوخت به چراغهاي چرخان سقف الگانس.سرش گيج رفت.چراغها آنقدر در كاسه ي چشمانش چرخيدند و چرخيدند كه فقط زن ماند و طيفي قرمز رنگ و ماشينها و آدمها همه شان شدند سايه هايي در حركت.
با خودش فكر كرد:"باز چه مرگته ؟ ناسلامتي داري ميري غذا سفارش بدي براي مهمونا "
اما چرا دلش داشت مي تركيد.
با خودش فكر كرد:"خوب اينم مي گذره ديگه .. خوب كه چي ؟.. آخرش كه چي ؟ ..باز علي مي مونه و حوضش .. "
تلنگري به خودش زد:" هي .. ناشكر .. مگه زندگي همين بهانه هاي كوچيك نيست ؟ "
"پس دنبال چي مي گردي تو ؟"
پس زن دنبال چه مي گردد ؟
..............
نه.
اينطور نمي شود.
بايد نه در اطراف ، كه در درون بگردد.
بايد باز هم بگردد.بيشتر از قبل.يا شايد هم الان موقعش است كه واقعا" بايد به خودش کمک کند.
بايد چيزي پيدا كند.
چيزي در خودش ..
بايد چيزي در خودش پيدا كند تا گذران اين روزهاي يكرنگ را به رنگين كماني بدل كند.
چيزي مثل ايماني كه كمرنگ شده ، توكلي كه فراموش شده ، يقيني كه خاك گرفته اش ..
چيزي از جنس همان اطميناني كه قبل ترها به خدا داشت ..
همان اطميناني كه صبح هاي زود بيدارش مي كرد براي نماز ..
همان اطمينانی كه به او جسارتٍ خواستن می داد.
همان جسارتی كه به او جراتٍ جنگيدن می داد.
زن اين روزها خنثی شده انگار. و اين حس را دوست ندارد. حس هر چه پيش آيد خوش آيد اذيتش می کند.
‘‘بايد دوباره بگردی . يالله بگرد .. دٍ بجنب ديگه ..‘‘
ترافيك باز شد. سايه ها واقعي شدند . زن هنوز دارد با خودش كلنجار می رود اما .
No comments:
Post a Comment