Jul 25, 2004


دخترك با اصرار خواست لباس عروسي ام را برايش پيدا كنم تا بپوشد. چه لذتي مي برد و چه هيجاني دارد. ديگر اصلا مهم نيست كه اين لباس سالها گوشه اي پنهان بوده تا خيلي چيزها را به يادم نياورد. حالا او لباس را پوشيده و مثل يك عروس واقعي شده. موقع راه رفتن دامن لباس را بالا مي گيرد تا زمين نخورد و سنگيني لباس وادارش كرده تا سعي كند موقر باشد. يك بار گريه مي كند كه چرا لباس برايش بزرگ است. دو بار هم لباس به پايش گير مي كند و مي افتد زمين. دختركي هفت ساله در لباس عروس. آخرش هم با همان لباس مي نشيند به تماشاي كارتون!



تماشا كردنش مرا مي برد توي سالهايي كه بالاخره قرار است روزي از راه برسند. شبي كه دخترك ، عروسي جوان شده در لباس سفيد. مواظب است تا دامن به پاهايش گير نكند. خودش را در آينه برانداز مي كند و من قند توي دلم آب مي شود. دختركِ بازيگوش چند سال پييش ، حالا چقدر توي اين لباس دست نيافتني شده . دستم ديگر به او نمي رسد. او هم قرار است با دود اسپند و هلهله از پنجره اي بگذرد كه من سالها پيش گذشته ام ..


من تماشايش مي كنم. دلم از زيبايی اش ضعف مي رود و غمي چنگ مي اندازد به تمام وجودم. چه حس عجيبي ست. مثل اين مي ماند كه عروسك هميشگيت را از تو بگيرند و تو فقط بتواني تماشايش كني. هيچكس نمي فهمد كه تو سالها با او زندگي كرده اي و در كنارش بوده اي. ميان هياهو گم مي شوي. اين پرنده ي سفيد كوچك ، دست نيافتني مي شود برايت. كفشهايش را پايش مي كني. مراقبي تا لباس به تنش بنشيند. مراقبي تا لباس به پايش گير نكند. چشم از او بر نمي داري. اما مي گذاري برود .. و مي رود .. همانطور كه تو سالها پيش رفتي.


اوووه. چه سخت است. تحمل تمام اين ها چه سخت است. و دختركي كه روزی عروس شود چه می داند من به چه چيز فكر مي كنم.



حالا مي فهمم. من هم هيچوقت مادرم را نفهميده ام ..

15 comments:

داوود مراديان said...

وقتي بعضي وقت ها از خستگي و تنهايي مي گويي با خودم مي گويم او حق دارد دنيا مملو تنهائيست! اما وقتي از دختر بچه مي گويي ميگويم: دنيا پر از زيبايي است و خدا را شكر مي كنم كه با تويي دوست شدم كه دختري تا اين حد خوردني و ناز داري آهو با تمام وجودم بهت رشك مي برم .( هر چند تو با من قهري و گمانم اين دوستي تمام شده) به هر حال اي كاش من هم دختري داشتم تا از ديدن قد و بالايش دليلي براي اين همه تنهايي و زندگي پيدا كنم

shahram said...

آهو جان اين احساسيه که حتما خود آدم بايد تجربش کنه تا بفهمه.و واقعا زيباست.

lale said...

سلام ...ببينم لباس عروسيت رو اونوقتا از دوبيت گرفته بودی ؟ ............آهو جان دخترکت درست همانقدر که تو به مادر نزديکی به تو نزديکتر است مطمئن باش !

بارون said...

سلام آهو جان. چه کار می کنی دختر جون چشمام بارونی شد. (اگه اشتباه نکنم توی يکی از پست ها خوندم دخترک هشت ساله شد؟؟؟؟؟ نوشتی هفت ساله؟؟؟؟؟) ياد اون ترانه اميد افتادم اجازه تو می گيری می خوای عروس بشی قشنگ ترين عروس دنيا می ذاری همه عروسکاتو واسه ما اين آخر کاره....... اما آخر کار نيست. به اين فکر کن که اين يه شروع دوباره است برای دخترک که اميدوارم هميشه خوش باشه. شايد مادرت رو نفهميدی وقت شب عروسی تو گريه می کرد و بی حوصله بود . شايد نمی فهميدی اش وقتی حوصله نداشت قشنگ ترين لباسش را بپوشد برای عروسی تو؟؟؟ اما می فهمی اش . همين که فکر می کنی درکش نکردی يعنی به احساسش نزديکی. دخترک به تو نزديکتر از آن است که فکر می کنی. اگر دوست داره لباس عروسیت رو بپوشه اگر کفشهای پاشنه بلندت رو دوست داره يعنی می خواد مثل تو باشه و باز اين يعنی دوستت داره.

بارون said...

به خواهرم گفتم چرا سينا رو نمی ذاری مهد؟؟؟ گفت مگه چند بار سينا سه - چهار يا پنج ساله است؟؟؟ میخوام از همه روزهايی که با او هستم لذت ببرم. (قصه سينا و خواهرم قصه تلخ و شيرينی است) راست می گفت به نظر من. از همه روزهای کودکی اش لذت ببر. مبادا يه روزی مثل مامان من حسرت بخوری که کاش دوباره همه تون کوچولو می شدين و دغدغه هايم اسهال و سرماخوردگی تان بود. قدر اين کوچولو رو بدون. من نی نی ندارم.

بارون said...

راستی بانوی نميدونم چند شنبه. به نوشی سلام برسون بگو اين وبلاگش که ما رو کشت!!!! باز نمی شه چرا؟؟؟؟ نکنه اين يکی رو هم فيلتر کردن؟؟؟ اما بلاگ اسپاتش که باز می شه؟؟؟ دلم برای جوجه هاش تنگ شده. خوش باشی.

شب نوشت said...

سلام . . .

ايشالا که اون روز رو هم ببينين ! ! ! ولی همچين جای دوری هم نميره ! !‌ ! ما که هر چی مرد ديديم پاش رو ميگرفتی سرش خونه مادرزن بود سرش رو ميگرفتی پاش خونه مادر زن بود ! ! !

نکته دوم اينکه به هر حال قبول دارم که مادرت رو نفهميدی. هيچ کس مادرش رو نميفهمه و هيچ وقت نميفهمه.

خوش باشين. هم تو و هم دخترکت.

مامان نيلو said...

اون روز خيلی دور نيست. همانطور که برای مادر تو دور نبود... و ما بايد از حالا تمرين کنيم ...

کتکله said...

راز فیلم مارمولک کشف شد!! میگی نه؟

چرتينكوف said...

ولي من مثل مامان نيلو فكر نميكنم كه بايد دائم تمرين غم خوردن كرد. وقتش كه برسد مادرت را ميفهمي او هم وقتش كه رسيد مادرش را فهميد. فهميدن در همان لحظه بهتر است تا ۲۰ سال سعي كني كه كسي را بفهمي. :)

مامان رها said...

چه غمگين ! چه دلتنگ ؟!

روبي said...

اشک و لبخند .........بغض و خنده......

abitarin said...

سلام . چه حس مادرانه قشنگی.... دلم يه جوری شد !!

يك دوست said...

سلام ببخشيدا چند بار ميخواستم بگم ولي نخواستم حتي ذره اي ذهن شما را مشغول كنم اما راستش با اينكه ميدونم يعني حدس ميزنم كه حرف ك اسم دخترك ميتونه حاكي از كوچكي و ظريفي اين دختر نازنين باشه يا حتي من توي اين حرف ك يه جورايي مهربوني و نرمي ميبينم اما پيشنهاد ميكنم اسم دخترك را لطيف تر از اينها بنويسيد دخترك خيلي براش كمه ! به نظرم بار منفي اش بيشتر از بار مثبتشه ! باز هم ببخشيد چون اوصولا به خودم اجازه نميدم به همه توصيه اي بكنم اما ديدم كامنتتون بازه گفتم پيشنهادي بدهم كه تا حالا بارها ديده ام !!‌من خواننده وبلاگتان هستم !...

farzad said...

مرسي عزيزه دلم.نوشتت خوب نبود اصلا.بلکه عالی بود

Free counter and web stats