شهريور ماه من است.
اما هيچ حس خاصي نسبت به آن ندارم. نه دوستش دارم و نه از آن بدم مي آيد. مثل بقيه ي روزها و ماههاي سال آنقدر سريع مي آيد و مي رود كه مثل هميشه غافلگيرم مي كند.
شهريور ماه يادآوري ست. يادآوريِ آخرين ماه تابستان با تمام شور و هيجانش كه از روزهاي مدرسه در من مانده. روزهاي بلند تابستان آخرين نفسهايشان را مي كشند و جاي خود را با غروبهاي زودهنگام پاييزِی که در راه است تاخت مي زنند. مرا ياد بزرگ شدن مي اندازد. ياد مسئوليت. مثل غروب هاي جمعه مي ماند. هم دلگير مي كند و هم دلهره ي آغاز در آن است. آغاز دوباره ي بخشي ديگر از زندگي..
شهريور ماه سنبله است. زني با گيسوان بلند و شاخه سنبلي در دست. آه چه شاعرانه ! نمادش كه چنگي به دل نمي زند. لا اقل در اين لحظه ي بخصوص نمي زند. مي توانست چيز ديگري باشد. مثلا يك اسب يا يك درخت. چرا كه نه ؟ مي توانست درختي باشد كه ريشه در خاك دارد و با تنه اي محكم درست وسط يك چمنزار سبز شده. و به تمام شاخه هايش پارچه هاي رنگي گره خورده اند. پارچه هاي نذر..
يا مي توانست اسبي باشد سركش كه در دشت مي دود ..
حالا اين زن با گيسوان بلند و شاخه سنبلي در دست نماد چيست خدا مي داند. شايد هم نماد هيچ چيز نباشد. شايد اين زن فقط اسب سركشش را در دشت رها كرده و خسته از يك راهپيمايي طولاني ، نزديك درختِ تنومندِ وسطِ چمنزار نشسته و پارچه هاي رنگارنگ رقصان روي شاخه ها را مي شمارد .. پارچه هاي نذر ..
فردا هم رسيد.
فرداي غافلگير كننده.
1 comment:
eyval....eyval...shoma karetoon kheili doroste, va ghalame besyar jalebi darin.
Post a Comment