*
ديشب خيلي دير خوابيدم. او نبود. تنها بودم تقريبا. وقتي كه نيست خانه در سكوت مرگ فرو مي رود. آنوقت است كه فكر مي كنم چطور مي توانم بدون او زندگي كنم. آنوقت دوباره فكر مي كنم چطور مي توانم با او و با تو ادامه دهم. انگار شما هر كدام توي يكي از زواياي ذهنم ايستاده ايد و من براي رسيدن به هر كدامتان از آن يكي دور مي شوم. و وقتي با هر كدام از شما هستم دلم براي آن يكي تنگ مي شود. ولي يك تقارن ملموس اين ميان حس مي كنم. مثل عقربه هاي ساعت وقتي يكي شان روي دوازده ايستاده و آن يكي روي شش. از هم دورند ولي باز در چرخش مدامشان به هم مي رسند. اتصالي نا منفصل دارند. تقارني معجزه آسا. آنوقت ديگر مثل احمق ها نمی گويم که کاش دو نيمه بودم. بلکه به اين اتصال ايمان پيدا می کنم.
ديشب توي تختش خوابيدم. سرم را كردم توي بالشتش و بو كشيدم. بوي تنش را مي داد. بعد با احساس آرامشي از استقلال چشمانم را بستم. ياد آن شبي افتادم كه توي تخت تو خوابيدم. آن شب كه تو بودي و من. آن شب كه تو داشتي كار مي كردي و من از زور خستگي نتوانستم بيدار بمانم. يادت هست حتما. تخت تو را هم آن شب بو كشيدم. آنجا هم بوي تن تو را مي داد. و من با ولعي وصف ناپذير خودم را سپرده بودم به تختت و آرزو مي كردم شب تمام نشود .. وه كه چه لذتي داشتم آن چند ساعت كه با بوي تنت هم آغوش بودم ..
نمي دانم چرا امشب عشقم كشيد اينها را بنويسم. كار ترجمه ام را انجام ندادم و طرحي را كه قرار بود تمام كنم ، نصفه مانده. اما اينها را نوشتم. نمي دانم اين احساس كه وقتي تو را نمي بينم كلافه هستم و دلتنگ اسمش چيست.. شايد همين حس كه نمي دانم اسمش چيست ، باعث شد بنويسم.
ديشب خوابت را ديدم. من و تو دست در كمر هم انداخته بوديم و تنگ هم در خيابان راه مي رفتيم. هيچكس با ما كاري نداشت. آنقدر به هم نزديك بوديم كه هنوز هم وقتي چشمانم را مي بندم جاي بازوان تو را روي فرورفتگي پهلوهايم احساس مي كنم.سرخوش بوديم و آرام قدم مي زديم. در خيابان هايي كه آشنا نبودند. ميان مردماني كه نمي شناختيمشان. بعد رفتيم توي جايي مثل هتل. اتاقهاي مختلف را يادم مي آيد ولي جزئيات را نه. آنوقت تو رفتي سراغ كارهايت. توي تاريكي شب بود انگار و من آمده بودم دورتر و تو به كاري مشغول بودي. گوشه ي اتاقي كه در آن نشسته بودي سرت پايين بود و با آدمهاي غريبه حرف مي زدي و چيزي مي نوشتي .. يا مي خواندي .. درست يادم نيست.
من اين طرف تر با چشمانم تو را دنبال مي كردم و منتظرت بودم. حس شيريني بود. كنارم نبودي ولي مي دانستم مي آيي. نمي ترسيدم. باورت داشتم.
وقتي بيدار شدم صبح بود و ديرم شده بود. و يادم افتاد كه دادگاه دارم. حال عجيبي پيدا كردم. خواب و بيدار بودم. با دلخوري از تخت كنده شدم ولي انگار هنوز داشتم توي راهروي آن هتل ناشناس انتظارت را مي كشيدم ..
No comments:
Post a Comment