*
مي گويد بنويس. مي گويم نمي توانم. مي گويد بنويس. با خودت حرف بزن. راحت مي شوي. سبك مي شوي. مي گويم نمي توانم. خفقان گرفته ام. مي گويند عشق خواب ديدن است. دوست داريم خواب باشيم و خواب بمانيم. اما دير يا زود يكي از خواب بيدار مي شود. مي گويم بيا از خواب بيدار نشويم. نگاهم را از زير تيغ نگاهش می دزدم و مي پرسم شمع اين لاله را چرا روشن نمي كنند؟ و دست مي كشم روي شمع نيم سوخته.. ولي نه. ما بيداريم. در بيداري ست كه مي خنديم و دستان هم را مي فشاريم. در بيداري ست كه توي رستوران با خودكار روي زير دستي می نويسد. در بيداري ست كه نگاهمان به هم گره مي خورد و دلم مي لرزد. در بيداري ست كه فلان هنرپيشه را مي بينيم و دلم مي خواهد بروم جلو بگويم لطفا سبيلتان را بزنيد.. بيداريم. آنهم در نيمه ي دوم زندگي .. مي گويد تو در نيمه ي اولي .. مي گويم نه. من هم دارم پير مي شوم. موهاي سفيدم را ببين .. مي گويم دلم آرامش مي خواهد.. مي گويم فردا چه مي شود؟ .. فرداها چه مي شوند ؟ .. دو راه پيش رو دارم. مي گويد اولي را برو. و من دلم قرص مي شود.. مي گويم حيف داريم مي رسيم. و به خط هاي منقطع خيابان نگاه مي كنم و به شب. مي گويم چه خوب بود اگر من هم مي خوابيدم. پشت يقه را صاف مي كنم و دست مي برم لابلاي موها. سرم را برمي گردانم و روبرو را نگاه مي كنم. شهر را.. مي گويم شعرش از ترك شدن حرف می زند .. مي گويد اين چيزي ست كه هر لحظه بر سر هر كسي ممكن است بيايد .. می گويم آره.. اما توي دلم نمي دانم ترك كردن و ترك شدن را جزو كدام مرحله از زندگي بايد دانست. بلوغ روح ؟ كشف تنهايي؟ امتحان قدرت؟ يا يك بازی بيهوده ی فرسايشي؟ فقط مي دانم آنكس كه يكبار طعم تلخ ترك شدن را چشيده باشد چطور با تمام وجود شكسته است.. و من از شكستن و از شكاندن بيزارم ..
سه شنبه 5 آبان
No comments:
Post a Comment