يك داستان كوتاه ؛ هديه به شب بلند يلدا
*اسم تو مثل عطر ريخته است
بالاخره سيب ها را شمردم.هرچند مطمئن نيستم رقم درست دستم آمده باشد؛اما درخت افتاده بود و شمردن سيب هاي درخت افتاده سخت تر از شمردن سيب هاي درخت ايستاده نبود.
شمردن سيب هاي درخت ايستاده درست مثل شمردن ستاره ها در آسمان بود.هر كار مي كردي رقم از دستت مي رفت و از درد عضله هاي گردن و سرگيجه ي ارقام جانت به لبت مي رسيد.يك بار براي نفس تازه كردن نشستم لب حوض.حشره ي درشتي در آب دست و پا مي زد و تصويري واضح از درخت در عمق موج هاي ريز مي لرزيد.پاره ي كوچكي از نماي آجري خانه هم در آب بود.حوض اگر كمي بزرگ تر بود مي شد تمام خانه را در آب ديد يا آهو را كه ايستاده بود پشت پنجره و نگاه مي كرد.حوض اما كوچك بود و بيش تر فضاي آب را تصوير درخت پر كرده بود.فكر كردم شمردن عكس سيب ها در آب آسان تر از شمردن خود سيب ها در هواست.نه لازم بود سرم را بالا بگيرم نه انگشت اشاره ام را هوا.شروع كردم به شمارش: يك،دو،سه .. دايره هاي كوچك دور حشره گم و پيدا مي شد و پيام منتشر در آب حواسم را به هم مي زد.دنياي توي آب هم با دنياي بيرون اصلا نمي خواند.در حالي كه تصويري از نصف درخت در روشنايي آب لنگر انداخته بود نصف ديگر در تاريكي سايه ي روي زمين تكان مي خورد.وانگهي نگاه كردن به آب تيره نه روشنايي بود نه تاريكي و جز اتلاف وقت و هدر دادن سوي چشم فايده اي نداشت.ناچار دوباره برگشتم سر كار اول و از نو شروع كردم به شمردن سيب هاي روي درخت.درختي كه همين يك بار بهره داده بود.پيش تر ها هميشه بارش مي رفت.شكوفه كه مي كرد سر هفته اول تمام گلبرگ هايش مثل پولك هاي سوخته الك مي شد توي كرت و دمك ها مثل جوش هاي سرسياه مي ماند روي شاخه ها و وقتي ميريخت زمين شبيه كرم هاي خاكي واچزيده ي آفتاب خورده ي بعد از باران بود در خاك؛ همان طور گل آلود،لهيده و بد زهم-سالها طول كشيد تا فهميدم كرم ها با باران بر زمين نميآيند،بلكه اين زمين است كه زندگانش را از باران قي مي كند بيرون و كرم ها،پلاسيده و غارت شده در عرصات آفتاب و باد مي مانند بر جاي.
اما درخت حالا افتاده بود.آهو آن طرف تر هق مي زد.كلنگ مي كوبيد زمين،خاك را با دو دست برمي داشت مي ريخت توي باغچه ي شب بوها-گوري كوچك براي سيب ها-و باز مي كوبيد و مي كوبيد و مي كوبيد .. برگ هاي انبوه كرك دار،سرشاخه هاي سبز پرشيره،سيب هاي ريز قد گردو و حتي فندق ميان سيب هاي درشت از چشم پنهان.يك بار رقم از دستم رفت.مجبور شدم از نو شروع كنم به شمردن.هر بار كه به سيب چهل و يك مي رسيدم يادم مي رفت توي رقم چهل و دو روي كدام سيب بايد دست بگذارم.دوباره از اول شروع مي كردم به شمارش.ناچار سيب چهل و يك را محكم در مشت مي فشردم،زير لب تند تند تكرار مي كردم چهل و يك،چهل و يك و تا يادم بماند سيبي كه در مشت گرفته ام همان سيب چهل و يكمي ست و سيب بعدي كه لك داشت،نيمي از آن سرخ بود،نيمي سبزِ كال بايد سيب چهل و دومي باشد.درست همينطور چند بار مجبور شدم از يك تا چهل و يك بشمارم،سيب نوبت چهل و دو را توي مشت نگه دارم،پلك روي هم بگذارم و به گوش ها فشار بياورم تا تمجمج عصبي آهو را نشنود.
صداي هن هق،گرومپ خفه ي كلنگ با نوك زنگار ريخته در خاك آشفته،جاي خالي درخت در فضا-حالا كه مثل مرغ كُرچي بايد نشست روي خاطره ها،ذهن بايد براي لحظه ي موعود دست نخورده و بكر باقي بماند- تازه،تنها در ياد نگه داشتن رقم سيب هاي شمارش شده مهم نبود.تقلا براي حلاجي حادثه ي پيش آمده،وسوسه ي ارقام،شك ميان چهل و يك و چهل و دو.. بايد به خاطر مي سپردم در سيب چهل و چند بود كه آهو كلنگ را انداخت زمين،روي آيينه ي زانو توي خاك سياه افتاد بلند شروع كرد به زاريدن.پس تنها سقوط درخت مهم نبود.تبر زنگ زده در آب حوض،تراشه هاي پران پراكنده ي درخت در كف حياط،سيب هاي افتاده ي جدا شده ي قل خورده در كرت تلخون،آفتاب گردان كنار پاشويه،بوي سيب هاي ريخته در حياط،بوي صمغ درخت جوان تبرخورده در چله ي تابستان .. نه،هيچ كدام مهم نبود.من بايد سيب چهل و يك يا چهل و دو را گوش بسته،پلك هم گذاشته،لب فشرده در مشت نگه مي داشتم تا حافظه ام براي سال هاي بعد حفظ شود و سال ها بايد مي گذشت تا مي فهميدم سال هاي بعدي وجود ندارد و آن چه هست خواهد بود و آنچه خواهد بود همان ثقل اندوه سال هاي رفته است و چيزي كه مهم است همان سيب چهل و يك يا چهل و دومي ست كه پٌريِ آن را هميشه در مشت هاي خالي احساس مي كنم و آن دست هاي خاك پاشِ خاك انداز هميشه در ذهن مي رويد و من اگر دٌري مي سٌفم يا خزفي مي بافم از همين ها مي باسٌفم.از آن انگشت هاي كشيده اي كه بناگوشم را لحظه اي به عتاب برماسيد كه چيزي در من فروريخت و من ديگر دست خودم نيست كه معناي ديگري از نگاه ها و عتاب ها و دست ها در خيال مي پرورم و گاه كلامي كه از من برمي رويد كلام ياءجوج است كه گوش ها آن را پس مي زند و دست ها كاسه مي شود:پس حكايت؟
روزي بود،روزگاري.مردي بود و زني.درختي بود و تبري ..
*از مجموعه داستانهاي كوتاه « دختران دلريز » داوود غفارزادگان/نشر افق.زمستان 82
8 comments:
با سلام وبلاگ زیبا و جالبی دارید. خوشحال میشم که با هم تبادل لینک داشته باشیم. اگر مایل بودید لوگوی سایت را که در زیر نوشته ام در وبلاگتون قرار بدید و بعد هم به من اطلاع بدید تا من هم لینک شما را در سایت خودم بزارم.متشکرم.
شبهای سرخوشيت به بلندای شب یلدا ... پر ستاره باشی.
زيباترين حرفت را بگو ...
شکنجه پنهان سکوتت را آشکاره کن
و هراس مدار از آن که بگويند
ترانه ای بيهوده می خوانيد ،
چرا که ترانه ما ترانه بيهودگی نيست ،
چرا که عشق حرفی بيهوده نيست ...
حتی بگذار آفتاب نيز برنيايد ،
به خاطر فردای ما اگر ،
بر ماش منتيست
چرا که عشق خود فرداست ... خود هميشه است ...
خوشا به حالت که لا اقل کسی هست که برايش سيب بشماری يک بار دو بار ده بار و او باغچه را زير و رو کند و تو حض کنی که کسی کنار گوشت تند تند نفس می کشد و هست و کسی هست مه بی دريغ عاشقش هستي بی توقع.
سلام . خوشحالم از بودنت .. سرافراز باشی و .. شاداب .
همه يه روزی فراموش می شن
عمری پر بار - به پهنای يلدا - برايتان آرزو دارم
۱) چه خوب که اينهمه ه ه ه ه ه ه ه نوشتی! ۲) يلدايت پايدار! ۳) من ان کلنگ را ميخواهم
Post a Comment