بايد بروم روپوش و شلوار دخترك را اطو بزنم. بايد غبار تمام اين كتابها و قاب عكسها را پاك كنم تا چيزي از بطن خاك سرشتِ من در من برويد و به من بگويد به چه چيز فكر مي كنم و كجاي اين روز نيمه آفتاب زمستان ايستاده ام.
ب-ا-ي-د-ب-ن-و-ي-س-م-
بايد چيزي در درونم بيايد بالا و از چشمانم سرريز شود و ندانم گريه ي خوشبختي مي كنم يا اشك دلتنگي مي ريزم. بايد آنقدر بنويسم تا چيزي بيابم در درون لايه هاي زيرين خاك سرشتم. من خاكم. از خاك آمده ام و در خاك مانده ام.چيزي از من جايي جا مانده و نمي دانم آن چيست و كجاست. چيزي در من شيون مي كند و فرياد مي زند. بعد آرام اما خسته گوشه اي دراز مي كشد تا دستي بزرگ سرش را نوازش كند و آب شود قطره قطره زير سنگيني محبت اين دست. گاهي در خستگي اين راه هاي نرفته و چوب خط هاي پرنشده و غبار تمام اين زندگي جا مي ماند و مي نشيند تا لحظه ي كوتاه موعود فرا برسد. آنگاه چيزي در من بيدار مي شود و به هر چه در زمين و زمان است با شوق مي نگرد و دم را مي ستايد كه برايش لحظه اي شيرين به ارمغان آورده كه با هيچ چيز هيچ چيز اين دنيا تاختش نمي زند. تا آنجا که بغضي سنگين مي آيد مي نشيند لابلاي خنده هايم و نمی دانم كه اين گريه از شدت خوشبختي ست يا از سر دلتنگي.
ب-ا-ي-د-ب-ن-و-ي-س-م-
---------------------------------------------------------------
No comments:
Post a Comment