آخرين بار که باباتو ديدی کِی بود؟
دروغ چرا؟ من اورکات را از اول هم گذاشته بودم برای روز مبادا. برای روزی که اگر خدای نکرده! از اين هم تنها تر شدم آويزانش شوم. راستش از اينکه فيلتر شده خيلی هم ناراحت نيستم.هرچند ما ايرانيها ياد گرفته ايم که از تمام فيلتر ها عبور کنيم اما باز هم فرق چندانی برايم نداشت.. اورکات بازی آدم بزرگهاست. و هيچ بازی هيچ وقت جدی نبوده.
دروغ چرا؟ آهو را ولی دوست دارم. مدتهاست در آهو می نويسم. خيلی از لحظات زندگيم به شکلی اينجا ثبت شده اند. اينجا جزئی از روزهايی ست که بر من گذشته. و حس هايی که گريبانم را گرفته. اگرچه اين روزها کمتر سراغش می آيم و آنهم به خاطر اين است که با خودم هم غريبه شده ام .. زندگی واقعيم آنقدر دجار اتفاقات مختلف و درگيری های ذهنی شده که کمتر فرصت می کنم سراغ اين صفحه ی سفيد بيايم و آن را با افکارم سياه سفيد کنم !
و آخر اينکه باز هم دروغ چرا؟ من خواسته يا ناخواسته گرفتار احساس گناهی هستم که ولم نمی کند حتی اگر هيچ کس اينطور تصور نکند و حتی اگر واقعيت هم غير از اين باشد. هر ارتباطی بين فرزندان و پدران ، هر آغوش باز پدری به روی فرزندش ، هر صدايی که از دهان کودکی خارج می شود و پدرش را صدا می زند دلم را می فشارد .. من هيچ گونه نتوانستم مردی را قانع کنم که جدايی ما آدم بزرگ ها هيچ ارتباطی به دخترکی ندارد که انقدر او را نديده خجالت می کشد بهش تلفن کند .. اين پدر نمرده ، جای دوری هم نرفته، يکساعت با دخترش فاصله ی مکانی دارد. ولی اگر سوال بالای پست را از دخترک بپرسيد هيچ جوابی برايش نخواهد داشت ..
No comments:
Post a Comment