پنجشنبه اول اردیبهشت
امروز از کنار احمدآباد زیبا نگذشتم.( آرامگاه مصدق. مکانی وسیع در محدوده ی جاده ساوه با چمنزار های بزرگ و درختان ردیف کاشته شده کنار هم و دیوارهای کاهگلی که به شکل بسیار زیبایی چشم را می نوازند). امروز آن زیبایی ها را با نگاهم نبلعیدم. در عوض از جلوی کوچه های آشتی کنان عبور کردم. کوچه های باریک محله های جنوب شهر که می گویند زمانی به این نام مشهور بوده اند. چون بیش از یک نفر نمی توانسته از آن رد شود. و اینطوری آن یک نفر هم می بایست با کسی که از روبرو می آمد سلام و احوالپرسی کند و آشتی .. حکايت جالبی ست.
یک لحظه با خود فکر کردم چه خوب می شد اگر تمام دنیا کوچه ی آشتی کنان بود .. ولی من که قهر نیستم. حتی آشتی هم نیستم. من و او از کنار هم می گذریم انگار هیچ وقت همدیگر را ندیده بودیم. مثل دو غریبه. انگار نه انگار که چند سال زیر یک سقف زندگی کردیم و سر بر یک بالین گذاشتیم.
امروز تمام این آقایان همراه من خوب بودند. همه مودب. همه می خواستند کار من انجام شود. همه تمام سعی خود را کردند. از کارشناس 190 سانتیمتری اداره ثبت گرفته تا دادستان دادگستری با آن جثه ریز و ته لحجه ی شیرازی اش. حتی مامور کلانتری مان هم بسیار خوش پوش و مودب از آب درآمد. موهای مشکی یک طرف شانه شده با چشم و ابروی مشکی و یونیفرمی نخ نما اما تمیز. کارشناس دادگستری هم مرد خوبی بود. با چشمان بی حال و اندامی نحیف که در روز آفتابی هم برای احتیاط چترش را فراموش نکرده بود بردارد. تمامشان تلاش کردند. همه خواستند برای خانم جوانی که از بس آمده و رفته خوب می شناسندش کاری بکنند. اما نشد. تمام این آقایان بانفوذ هم نتوانستند کمکی کنند تا من حداقل حق مسلمی را که بر خودم قائل می دانم از آن غریبه ای که انگار نه انگار سالها با او زیر یک سقف زندگی کرده ام بگیرم.
اما من باز احمدآباد را خواهم ديد. باز از کنار کوچه های آشتی کنان گذر خواهم کرد. و فکر خواهم کرد که آيا واقعا به گرفتن يا نگرفتن حق به اين شيوه اعتقاد قلبی دارم يا نه ..
-----------------------------------------------------------------
No comments:
Post a Comment