یک پیاده رويِ طولانی در خیابان های خلوت آخر شب. کشف یک کافه ی کوچک خالی از مشتری.
دو تا موجود که نمی دانم اسمشان را چه می شود گذاشت نشسته اند روبروی هم و گپ می زنند. دورتادروشان را هاله ای سفید فراگرفته و این دو موجود آرام و آسوده فضای سفید مابینشان را با هم شریکند. هاله ی سفید دورشان پر است از نشانه های ریز و درشت. اما این دوتا عین خیالشان نیست. انگار همه چیز را در کنترل دارند و تمام دنیا برای آنها پابرجاست و برای آنها می چرخد. هر دو دهانشان را باز کرده اند و حرف می زنند. شايد می خندند. شايد درد دل می کنند. شايد از گذشته حرف می زنند. يا شايد از آينده. رنگهای سفید و قهوه ای زمینه را پر کرده اند. یک جوجه ی کوچک نشسته وسط یک دایره ی سفید و با غرور به آینده می نگرد. یک آغاز .. فنجان را برمی گردانم روی نعلبکی. همان آرامش آشکاری که در آن دو موجود فضایی ته فنجان دیدیم کافی بود تا باز به معجزه های زندگی ایمان بیاورم ..
--------------------------------------------------
No comments:
Post a Comment