May 24, 2005


that's life



 


صدای نفس های مرد توی گوش زن می پیچند. دم. بازدم. دم. بازدم. نفسهای مرد از گوش زن وارد قلبش می شوند و همانجا لانه می کنند. That’s life!


 


زن دلش برای خودش تنگ می شود. برای زمانی که سرش را می کرد لای کتاب تا خوابش می برد. حالا کتابها همه خاک می خورند و فرصتی نیست آنها را ورق بزند. کاش می شد دوباره چند روزی فرار کرد و گم شد! از آن گم شدن های گاه و بيگاه پارسال تابستان. ماه از پنجره به روی زن می تابد. رنگش همرنگ نور مانیتور است که در تاریکی روشنایی می پراکند. و زن باید به برنامه های فردا فکر کند. That’s life!


 


زن فکر می کند هميشه وقت رفتن همينطور است. هیچ کجا دلش نمی خواهد برود. می خواهد همانجا زیر سایه ی آن درخت بلند که از جنس گوشت و خون است بنشیند و در پناهش آرام گيرد و در امان بماند . علیرضا قربانی شعر فريدون مشیری را با صدای بلند از اسپیکرها فریاد می زند: تو آفتاب منی ، گرم تر بتاب ..  that’s life!


 


زن به اسکناس های سبز رنگ فکر می کند. به نمایشگاه های رنگ و وارنگ و به مسافرانی که شبیه اسکناس های سبز شده اند! به هتل های ستاره باران که باید نرخ هایشان را دربیاورد. به رستوران ایتالیایی و گارسون های شهرستانی اش. به غذای توتی. به تابستان دخترک. به گرفتگی لوله ی آشپزخانه و به دستانش که می خواهد آنقدر دراز شوند که به آسمان برسند. به کوتاهی زندگی. به این همه تضاد در مرگ و زندگی. به چای سبز رنگ شبهای بلند. به قرص های سبز رنگ آرام بخش. و به دانه های سبز رنگ تسبیحی که اینجا آویزانند. به صبح های ملس و بعد از ظهر های رخوتناک. به تیتر روزنامه ی همشهری که هر روز یک رنگ می شود. به قد کشیدن دخترک. به مستی ٍ شنیدن یک جمله ی محبت آميز . دیدن یک شاخه لاله ی صورتی . لمس کردن یک دست آشنا .حس کردن آغوشی مهربان. تقسيم کردن لحظه های تنهايی و به اینکه .. هی فلانی .. زندگی شاید همین باشد ..


 


 


 


 

No comments:

Free counter and web stats