confess
من نتوانستم.
من نتوانستم.
من نتوانستم.
من نتوانستم.
من نتوانستم.
من نتوانستم.
آنقدر تکرارش می کنم تا به تلخيش عادت کنم.
برای زنانی که مادرند چون مادرند
من اين روزها شاهد خيلی چيزها هستم. خواهرم ديگر تنها دلخوشيش ديدن علی در خواب است. از يک انسان با هزاران نشانه از حيات حالا فقط يک خاطره ماند و بس. مراسم چهلم نزديک است و هنوز هم کسی رفتنش را باور نمی کند. دخترخاله ام به ويلچر راضی شده. فقط خدا خدا می کند پسرش زنده بماند. تغيير چندانی در وضعيت پ وجود نيامده. هنوز وزنه آويزان است و مهره ها حرکت چندانی نکرده اند. علاوه بر پاها که از آنها قطع اميد کرديم اعصاب حسی دستها هم که کمی وضعيت بهتری پيدا کرده بودند دوباره در حال از کار افتادن هستند.
من شاهد زنانی هستم که دارند زندگی می کنند. گرچه روزی هزاران بار در درون می ميرند اما زنده اند. تسلا می دهند و تسلا می گيرند. و زندگی را در بی رحمانه ترين و ترس آورترين لحظاتش تجربه کردند و ماندند و در بطن آن صبوری کردند. يکی در سکوت و هجران و افسوس و يکی در بی کسی و دلتنگی شبهای بيمارستان. و نه ديگر علی خواهد آمد و نه ديگر پ روی پاهايش خواهد ايستاد.
تازه فقط اينها که نيستند. مادران بی شماری در همين کوچه پس کوچه ها روزی هزاران بار بی صدا در درون می ميرند اما زنده اند .. و امروز به يکديگر می گويند: «روزت مبارک»
و اين غمنانه نيست. اين خود زندگی ست.
انگار که يکی بگويد: « روز مادر پَر » ..
يک کليک٬ يک دعا
دختر خاله ی من مادری تنهاست که خودش به تنهايی تنها فرزندش را بزرگ کرد و به سن ۳۲ سالگی رساند. ۳۲ سال به تنهايی .. و متاسفانه در روزهايی که هنوز در غم از دست دادن خواهرزاده ام هستيم تنها فرزند و تمام سرمايه ی يک عمر زندگی اين خانم در يک حادثه رانندگی در جاده فيروزکوه با ماشين به داخل دره سقوط کرد و حالا در بيمارستان بستری ست. سقف ماشين طی معلق زدن های پی در پی به سرش اصابت کرده و اعصاب حسی اش از گردن به پايين از کار افتاده اند. به عبارتی همان قطع نخاع خودمان .. يک وزنه ی پانزده کيلويی به گردنش آويزان است و فعلا به هوش است اما هيچ حسی در اعضای بدنش ندارد. دکترها احتمال داده اند که اين بی حسی به مغز سرايت کند .. مادر يک لحظه از کنارش جدا نمی شود و هر آن منتظر شنيدن هر خبر ناگواری ست. تنها چيزی که در اين شرايط غير قابل باور و سخت به ذهنم رسيد اين بود که از شما بخواهم در صورت خواندن اين پست برای معجزه ای دعا کنيد .. چه می دانم. هر اتفاقی٬ هر تغييری٬ هر معجزه ای که کمی از بار سنگين اين اضطراب و نااميدی کم کند ..
سرتان سلامت.
*علی عزيزمان .. به ياد لبخندت
در تابستان پرشکوه ۸۴ که به يکی از غمبارترين تابستان هايم بدل شد به سوگ نشستيم.
اين سوگ در تعزيت من و توست
که مانديم
و آرام آرام
رفتن عاشق ترين کسانمان را
در بی کسی و سکوت
گريستيم
اين مرثيه
در عزای نمردن ماست.
در مرگ يک عزيز حقيقتی که بيش از هر چيز انسان را آزار می دهد دلتنگی است. دلتنگی و دلتنگی .. آنهم با علم به اين موضوع که ديگر هرگز و هرگز او را دوباره نخواهي ديد ..
*برای خواهر زاده ی بيست ساله ی نازنينم که دوم تيرماه در يک حادثه ی رانندگی٬ مهر پروردگار را در آغوش کشيد ..